پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۱
ازم پرسید شغل پدرت چیه؟ چرا هر جا که یه جلسه ست یا همایش یا...و مخاطب من مرد غریبه ایه و بعد از حرف های جدی من یا پرزنتیشن من از داستان خوشش میاد و می خواد راجع به من حرف بزنه می پرسه شغل پدرت چیه؟؟؟ شما نظری ندارید؟ من خودم اگه از کسی خوشم بیاد و فکر کنم کارش درسته همیشه فکر می کنم از خانواده ی اصیلی اومده (پدر و مادر با هم نقش داشتن) یا درس هاشو خوب خونده یا خوب مطالعه داشته یا آدم اجتماعیه معاشرت زیاد داشته، اما هیچ وقت به ذهنم نرسیده یا نمیاد که شغل پدر یه نفر چه جوری می تونه رو نحوه ی استدلال و حرف زدنش تاثیر داشته باشه، من متوجه ی کجای قضیه نمی شمو نمی دونم اما فهمیدم که گویا شغل پدر خانواده برای آقایون خیلی مهمه! یکی توضیح بده لطفاً.
مادر یه فرشته ست. خب احتمالاً همه ی بچه ها یه عالمه حرف های خوب و خاطرات دوست داشتنی دارن که راجع به مادرهاشون بزنن. منم رابطه ی خاص خودمو با مادر دارم، اون قدر بهش نزدیک هستم که بخوام از کارهای روزمره براش بگم تا حدی که حوصله ش سر بره یا حالش از حرف های من بهم بخوره (از بچگی بعد از اومدن به خونه همیشه مشغول تعریف خاطرات بودم براش)، اون قدر بهش وابسته هستم که روزهای پر استرس اگه دوروبرم نباشه دووم نیارم و اون قدر بهش ایمان دارم که قبل از هر کاری مهمی بخوام که برام دعا کنه و تصمیماتمو بهش بگم. خب همیشه هم گل و بلبل نیستیم با هم، به اندازه ی کافی دعوا و اختلاف عقیده هم داشتیم اما همیشه تو خلوت خودم می دونستم که یه "فرشته" ست. چند روزه دارم فکر می کنم به این رابطمون و همش تهش به این سوال می رسم که آیا منم همون دختری که می خواد هستم؟؟؟ همیشه بچه ها زبونشون دراز بوده در طول تاریخ که خب ما که پدر مادر خودمونو انتخاب نکردیم اما نمی تونم این روزا به این فکر نکنم که با این همه پیشرفت تکنولوژی و فرزندسالاری و این هرج و مرج تربیت بچه و غیره آیا واقعاً من همون بچه ای که مادره می خواد هست
هفته ی پیش شنبه و سه شنبه و چهارشنبه شب با دخی خاله ها و متعلقات رفتیم سینما آزادی جشنواره ی "فیلم شهر". اولاً که من اصلاً نمی دونستم یه همچین جشنواره ای وجود خارجی داره و طبق معمول این همسر انسی بود که ما رو آگاه کرد که شهرداری داره برگزار می کنه (این شهرداری با برنامه داره می ره جلوها)، ثانیاً این که دو شبش تا 9:30 سر کار بودم و با بدن خورد رفتم سینما اما باعث نشد که از با هم بودن لذت نبرم و انرژی نداشته باشم که با انسی بگیم بخندیم، خلاصه اگه کسی با صدای ما اذیت شد (من مریض هم بودم خیلی هم سرفه می کردم) من از همین تریبون طلب پوزش دارم. مرهم: خیلی خوبه که نقش آدم های مسن تو فیلم ها دیده میشه و این که سطح آگاهی ما نسبت به توانایی هاشون بالا بره و فکر نکنیم فقط ما عقل کلیم و هر کی بلد نیست پا به پای ما تو تکنولوژی جلو بیاد بره بمیره، در اصل مشکلات زندگی ریشه ی یکسان جهانی داره اما صورتش گاهی عوض میشه و آدم ها با نیروی توکل، عقل، محبت و تجربه می تونن هر مشکلی رو حل کنن حالا تو هر سنی که می خوان باشن. به جز مادربزرگ پیر فیلم هیچ چیز دیگشو دوست نداشتم، هنوز دیلوگ های لوس اول فیلم
یکی نیست به من بگه خب فیدلر خر اول چک کن بعد حرف بزن، یعنی امروز تو جلسه به خودم ....دم در حد بنز، اعتبار چندین و چند ساله رفت رو هوا. اصلاً تقصیره "اونه" من که داشتم زندگیمو می کردم اگه بهم نگفته بود فکر کنم افسردگی شدید داری من این هفته هی ذهنم درگیره خودم نبود که ببینم افسردگی دارم یا نه بعد هی بخوام به زور حال خودمو خوب کنم بعد اینطوری ب...رینم به خودم. از این مدل ها بود که آدم بهتره بمیره تا یه غریبه اینطوری بهش تذکر نده، این دومی بود تو این هفته، بعدیشو خدا بخیر کنه (آمین). هی می گم من باید بستری بشم کسی گوش نمیده :). پ.ن. یعنی ها! ببین فال امروزم چی بوده؟؟؟؟؟؟؟ بعد من نصفه شب باید بفهمم که امروز نباید حرف می زدم؟؟؟ :) Overview Listen to the conservative investor deep inside yourself -- and don't get involved with anything you're not totally sure of. This is something to consider for any transaction, whether your money or your heart is concerned. Things that look bright and cheerful right now could be hiding some dark, scary secrets. In fact, the happier someone
خدا رو شکر روز خوبی بود :) خیلی سخت شروع شد، با یه جلسه ی سخت، با حرف های تلخ اما باید بپذیرم که داره اتفاق می افته دیگه و منم مقصر بودم. فقط فعلاً قراره بهش فکر نکنم پس چیزی هم راجع بهش نمی نویسم (نگار جون شرمنده، خیالت راحت بحث رومنس و این حرف ها نیست). به خاطر اون جلسه ه کارهای دیگه رو هم کنسل کردم در نتیجه گند زده شد به روز سه شنبه م، احتمالاً بمیرم چون باید با سه تا استاد مختلف جلسه بذارم گزارش بنویسم، پیگیری کنم و.... اما باز بهتر از این بود که با این روحیه می رفتم این ور و اون ور. حلقه ی سه نفره رو یادتونه؟ عصری رفتیم با هم بیرون که برای هم تصمیم بگیریم. اعضای حلقه منم، رییس سابق و یه دوست جدید که در حقیقت دوست رییس سابقه. تا دوره هم جمع شیم جونم به لبم رسید، چون که رییس سابق تو یه جلسه با کاردینال اینا گیر افتاده بود و کاردینال هم هی جلسه رو طول می داد به همین خاطر ما دیر به هم رسیدیم (کاردینال وکه یادتونه؟؟؟). دوست جدید خیلی دوست داشتنیه، آشوریه و جالبی داستان اینجاست که من همیشه دوست داشتم که یه دوست آشوری داشته باشم و تقریباً باورم نمیشه که آرزوم محقق شده و جالب تر اینکه این
فقط همین طوری یه چیزهایی رو باید بنویسم و بعدا ً وقتی بهداشت روانیم اوکی بود مسئولیتشو قبول نخواهم کرد :) : - بسیار هر روز به اینترنت معتادتر می شم، یه اتفاقی که این روزا می افته اینه که تا وبلاگ هایی که دوست دارمو سر نزنم نمی تونم اینجا چیزی بنویسم، مخصوصاً نگارو حتماً باید بخونم بعد با خیال راحت بیام اینجا و نمی دونم چرا حس می کنم باید اینجا بی محابا بنویسم فعلاً که دارم جلوی خودمو می گیرم که این فاجعه ی انسانی اتفاق نیفته اما از خودم خیلی مطمئن نیستم، شماها تا حالا اینطوری نشدید؟ - چه سبک شدن حس خوبیه، به دوستم گفتم که از دستش ناراحت شدم و معلوم شد که سوء تفاهمی بیش نبوده، نمی خواسته زندگی من و خراب کنه اما نمی دونسته که اینطوری بیشتر من درگیر و ناراحت بودم، خدا رو شکر که حل شد، بعد از مدت ها حس کردم که بالغم و با یه آدم بالغ حرف زدم. - لعنت به ادبیات لعنت به علوم انسانی لعنت به روانشناسی لعنت به محیط کار الگو گرفته از غرب اونم وقتی آدم هاش فقط ادا در میارن :) (یکیش خودم)، اصلاً خاک بر سر این "آگاهی" و "شعور" و "روابط عمومی" و....، این قدر که این روزا ک
خب می دونی کلاً تصمیم گیری کار سختیه، در زمینه ی تصمیمات سرنوشت ساز یا به ظاهر سرنوشت ساز منظورمه؛ اونم وقتی که فقط یه دلیل برای بررسی نداشته باشی، فقط خودت مطرح نباشی و علاوه بر یه لشگر آدم های دوست داشتنی که هر تصمیمی که بگیری دوستت داشته باشن یه نفر اون گوشه ی زندگیت وایساده باشه و خلاف جریان اون لشگر حتی فکر کردن بهش یادت بندازه که خودتو ارزون نفروش و اون روحیه ی مزخرف ایده آل گرایی تو بیاره بالا. این عوامل خارجی نمی ذارن فکر کنم، نمی ذارن بتونم خودمو پیدا کنمو چون این مشکلات از ازل وجود داشته دیگه تصمیمات ساده تر رو هم نمی تونم بگیرم، ذهنم فرسوده شده. یه زمانی یه توجیهاتی برای تصمیم های گرفته و نگرفته ی خودم داشتم اما دیگه این روزا توجیهی هم برام باقی نمونده، قبلاً تو جهل خودم مطمئن تر قدم برداشتم اما الان همون تجربه ها به علاوه ی شکست ها، خود شناسی ها و ترس ها نمی ذاره قدمی بردارم :) از هفته ی پیش دو تا تلفن مهم داشتم، باید زنگ می زدم مذاکره می کردم /می پرسیدم/تحقیق می کردم/ تصمیم می گرفتم اما خوشبختانه در طول روزهای کاری هفته مریض بودم (سرماخوردگی مزخرف) حالا کارا به تعویق افتاد
بالاخره "همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" رو خوندم اونم تو یه روز. واقعاً تاثیرگذار بود، دیروز خوندمش هنوز نرسیدم برم نقد های کتابو پیدا کنم اما من که تقریباً برای خوندن فصل بعدی درحال دوییدن بودم، تا نزدیک چند فصل آخر. فکر کنم برای اینکه مردم سکته قلبی نکنن فشار چند فصل آخر رو کم کرده بود :) دیگه تصویر اومده بود تو دستم اتفاقی نمی تونست سکته م بده، هر چند بدم نمی اومد واقعاً به مرز سکته می رسیدم، حتی فصل آخر خیلی متعجبم نکرد بیشتر به نظرم نتیجه ی منطقی داستان بود، اگه نخوندید حتماً انتخاب بعدیتون باشه پشیمون نمیشید. من که تصمیم دارم دوباره سر فرصت بخونمش، اصلاً از این ایده که کتابهامو دوباره بخونم خوشم میاد، هم محکیه برای خودم که ببینم نگاهم قبلاً چه جوری بوده یا اینکه چقدر رشد کردم، ای کاش فرصتش بود.... با یه حال مازوخیستی کتابو خوندم شاید یکی دیگه از دلیل هایی که باید دوباره کتابو بخونم این باشه که در سلامت روان هم داستان و تجربه کنم. جاتون خالی :) دیروز دارای سرماخوردگی نزدیک به مرگ بودم، مثل همیشه فشارم پایین بود و از شدت ضعف از تخت نمی تونستم بیام پایین، همین شد که رفتم س
جمعه شب با دوستان رفتیم به تماشای "دایی وانیا" ی چخوف، همون گروه در یه ساعت دیگه "مرغ دریایی" رو هم اجرا می کردند اما از اونجا که یه طلسمی دنبال من هست که از وقتی که مرغ دریایی رو خوندم و عاشقش شدم نشده هیچ اجرایی رو ببینم، این اجرا رو هم از دست دادم البته فکر می کنم این دفعه دست پروردگار هم در کار بوده چون من خیلی دوست دارم اجرای قوی این متن رو ببینم و این گروه خیلی برداشت آزادی دارند و کلی تو متن دست می برن. دایی وانیا رو نخوندم اما از روی همین اجرای نه چندان شبیه و مختصر هم میشه گفت اگه بخونمش عاشقش می شم. اجرا هم...حالا نه اینکه اجرا خیلی بد باشه ها نه! اما خیلی هم عالی نبود؛ اول اینکه من منتظر یه کار کلاسیک بودم و هیچ جا روی بروشور و غیره ندیدم که بزنه آقا ما چخوفو مدرن کردیم، ثانیاً که من با متن نمایشنامه مشکل داشتم، جاهایی که خلاقیت نشون داده بودند با متن اصلی خیلی هم خونی نداشت، یه جاهایی قشنگ متن "سکته" داشت، بعضی ها معتقد بودند که نخیر بازی ها ضعیف بوده اما من کماکان با اینکه معتقدم خیلی با بازی های درجه یک رو برو نبودیم (البته من سونیا رو خیلی
یعنی هنوز هم بعد از هفت سال تحت تاثیر قرار می گیرم.... امروز روز آخر کلاسم بود، تصمیم گرفته بودم که ترم بعد کلاسو ادامه ندم. آخر کلاس یکی از بچه ها اومد برای خداحافظی. وقتی داشت خداحافظی می کرد من خشکم زد، اول به خاطر اینکه یه دور خدافظی کرده بود و دوباره می خواست حرف بزنه و من نمی دونستم چی می خواد بگه، دوم به خاطر اینکه از چیزی تشکر کرد که خودم ندیده بودمش سوم به خاطر اینکه جمله ای رو گفت که من خودم چند بار به بهترین معلم هام گفته بودم. برای چند لحظه خشکم زد و الان مطمئن نیستم که خوب جوابشو دادم یا نه، خیلی برام عجیب بود حرفی که خودم به بقیه میزدمو یکی داره به خودم میگه و خوب هی داشتم سعی می کردم دقیقاً شاگرد بودن خودم یادم بیاد و بیاد بیارم که تو چه فضایی بودم که به اون آدم ها این جمله رو گفتم...... هدفم تعریف از خودم نیست واقعاً، فقط می خوام به بهانه ی این شاگرد عزیز که شب منو ساخت به یاد آدم های تاثیر گذار زندگیم باشم و آرزو کنم که از دستشون ندم و قدرشونو بدونم و اون قدر تو بازی زندگی گم نشم که محبتمو بهشون نشون ندم. پ.ن.1. حسابی پام شل شد و نزدیک بود دامن از دستم برود! اما در لحظ