پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۶
تصویر
از سری پست های در گلو گیرکرده: گیر دادم به خاطرات بچگی خب....باید مثال بزنم و تشبیه کنم تا بتونم بگم منظورم چیه، مخصوصاً وقتی گیر می کنم؛ فکر کنم 7/8 ماه پیش بود یه مقاله تو لینکدین دیدم با این عنوان که چی کار کنیم که تومحیط کار صدامون شنیده بشه، خیلی مغرور طورنخوندمش با این استدلال که وا، کاری نداره که اما از اون جا که مرغ کارما به صورت 24 ساعته بالا سر منه، فکر منو خوند و من کلاً نه تنها درهیچ جا صدام شنیده نمیشه بلکه کلاً هم رفتم تو دوره ی خفه خون!  بخوام تخیلی توصیفش کنم باید بگم برید تو فاز سندباد،مدل کارتونیش.فضا همون فضا که کاراکترایی که باهاش رو به رومیشه عجیب غریبن، مثل اژدها و مار دو سر و غول...من گیر کردم تو اون اپیزودی که (فرضی) سندباد هستم و طرفم (همه) یه غول سنگیه، جنگی در کار نیست، من سندبار طور و با انرژی دارم هایپراکتیو یه سری کار انجام می دم و دوست دارم با غولِ ارتباط بگیرم اما نمی فهمم که بابا اون غول بزرگ قد بلند اصلاً نمی شنوه، صدای من به گوش سنگیِ اون نمی رسه اصلاً. میخوام بهش بگم برو اون ور تر بشین، کلی خودم و به در و دیوار می زنم بعد ازمدت طولانی جا به ج
تصویر
از سری پست های در گلو گیر کرده: تازه کتابخوندنوشروع کرده بودم احتمالاً. دختر خاله های بزرگ تر مرتب از کانون براشون کتاب می اومد، منم گاهی سراغ کتاباشون می رفتم، "اگرمی توانستم" یه کم برام ترسناک بود (احتمالاً به خاطر عکسی که می بینید) و شایدم چون صفحاتش زیاد بود یه کم بی انگیزه بودم و حتماً لابد انسی هم خیلی زیاد ازش تعریف نکرده بوده به همین خاطر یادمه همیشه توکتابخونشون می دیدمش اما آخر از همه رفتم سراغش، موضوعش خیلی تخیلی بود، پسر بچه ای بود که تو رابطه هاش به هر مشکلی می خورد آرزوش می شد که با اضافه شدن یه تکنولوژی به شکل وشمایلش مشکل برطرف بشه.مثلاً یادمه به نتیجه رسیده بود که اگه یه تلویزیون رو پیشونی ش باشه خیلی خوب میشه چون افکار آدم ها رونشون می ده طرف  مقابل راحت می فهمه چی از فکرت گذشته/ میفهمه چه اتفاقی افتاده یا اینکه اگه بال / چرخ داشته باشی سریع تر می رسی به هر جایی که بخوای یا اگه شاخ داشته باشی تو دعوا از خودت دفاع می کنی و....(ان شا الله بعد از بیست و خورده ای سال انتظار دقت در روایت رو که ندارید؟) بعد آخرش متنبه می شه که نه بابا این داستانا براش دردسر

Oh! Once I was on a pedestal!

1. آیا تا به حال معلم بوده اید؟ به مدتی که بشود شغلتان؟ در این حرفه ی مقدس درست است که درآمد تان از خیلی شغل های دیگر پایین تر است اما شما را جایی می برد که در هر شغلی به دستش نمی آورید 2. دیشب خونه ی "میم" بودم، از ساعت 6:30 تا 12 به همراه شوهرش این قدر حرف زدیم که حتی فرصت نمی کردیم سراغ گوشی هایمان برویم ببینیم تلگرام چه خبر، بحث رو می بردیم جلو، جنبه های جدید بهش اضافه می کردیم، همدیگر رو تایید می کردیم و یا محترمانه نظر مخالف می گفتیم، اما نکته ی مهم پرحرفیه بود، صبح که از خوب بیدار شدم یادم افتاد ما هر سه معلم بودیم آن هم از نوع برونگرا با تمایلات درونگرایانه! 3. "گ" آرشیتکت است، بسیار موفق! بعد از سال ها دوستی قبل از مهاجرتش به کانادا گفت: "تو" ، "آ" و "ب"  همه یک آرامشی دارید و حس رضایتی از زندگی  دارید که با بقیه قابل مقایسه نیست و وجه اشتراکتان معلمی ست، شما معلم زبان ها، راحت خوشحال می شوید و از زندگی راضی، زوداحساس موفقیت می کنید و.... 4. چندین ماه پیش که با "ه" حرف می زدم و از فشار کار می گفتم، معتقد