پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۵
تصویر
خب آخرای شهریور بود، عروسی سارا رو می گم، هنوز گاهی یادم می ره و وقتی حلقه شو روانگشتش می بینم برام تازگی داره اما واقعاً بچه م رفت خونه ی بخت. خود اون شب که خیلی سورئال بود، حس عجیبی داشت، از صمیم قلب براش خوشحال بودم و می خواستم همه ی آدم هایی که ما رو می شناسن رو هم تو این حس شریک کنم،  همه ی کسایی که تیمِ من  و سارا رو دیده بودن، با ما خاطره داشتن و می دونستن رابطه ی ما یعنی چی. خیلی از اون آدما دیگه آدمای هر روز ما نیستن، وسط زندگیمون نیستن اما من سعی کردم بهشون بگم، شریکشون کنم، به یاد اون دوران، به یاد خاطره ها، به یاد اون آدمهایی که بودیم...اون لحظه ها.... خب نمیشه من و سارا با هم باشیم و دیوونه بازی در نیاریم، به نظر خودم میزان خل و چل بازیمون با توجه به سنگینی مراسم بسیار رضایت بخش بود، بچه م حتی حواسش بود که آهنگ محبوبمون رو هم تو سلکشن موسیقی ش بذاره (صدای روباه چیست؟) قسمت تلخ هم داشت؟ آره خب، زندگی  دیگه، مسلماً تو ذهنمون اینطوری نبود، من که فکر می کردم تو پشت صحنه حضورم فعال تر باید می بود، بیشتر می بایست همراهیش می کردم، یه گوشه ی کار رو می گرفتم که خب