پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۵
27 اسفند! تا ساعت 6 سر کار بودم و منتظر بودم فایل 170 مگیم تو "دراپ باکس" آپلود بشه و من با خیال راحت سال 93 از دفتر بیام بیرون که نشد و من لپ تاپ شرکتو زدم زیر بغلم و اومدم بیرون که سر فرصت گزارشو بفرستم و با خودم گفتم گور بابای گزارش! امشب به دست مدیریت نرسه کسی نمی میره. پس، فردا می فرستم :دی 28 اسفند! لپ تاپ و  زدم به برق، فایلو دوباره آپلود کردم و از خونه زدم بیرون که در48 ساعت باقی مونده به سال نو یه ذره به کارها و خرید ها و ....برسم و به خودم حال و هوای عید بدم. خرید عجله ای با مادر، انجام امور اداری با پدر و قرار یهویی با "ک" و "ه"  از دستاوردهای پنج شنبه بود. 29 اسفند! اتاقم گند بود، یه عالمه خرید داشتم هنوز! برای اعضای خانواده عیدی نخریده بودم، دیگه داشتم استرس می گرفتم، یه دوست  دیگه هم خرید هفت سین داشت که وسط بارون موفق شدیم کارهای اون و اکثرکارهای منو انجام بدیم. عصربرگشتم خونه و مشغول  تمیزکاری شدم. آخ که چقدر خونه تکونی دوست دارم! امسال از بس در عجله بودم که نشد به موسیقی گوش بدمو کار کنم اما در عوض فکرکردم، تخیل کردم، مرور کردم، آر

Rites of Passage

تصویر
یادم نمیاد از کی یا چرا قرار گذاشتم با خودم که اینجا اتفاقای زندگیمو بنویسم، مهم هاشو،اونایی که برام خاطره می شن یا می خوام که خاطره بشن، یا اونایی که تو روزمره هام برام مهممی شن، دوست دارم بهشون فکر کنم....شاید از اول، اما یادم نیست که از کی اینقدر وسواس گونه طور می نویسم ازشون، حتی وقتی خیلی شخصی می شن به قیمت مبهم نوشتن مینویسمشون به  طوری که خودم هم بعد از چند سال شاید دقیق یادم نیاد حسش چی بود و چون خیلی رمزآلود نوشته شده مسلماً نوشته ه کمکی نمی کنه اما انگار اگه نوشته ه نباشه یه کار مهمی رونصفه انجام دادم، چیزی  تو گلوم گیر کرده و از این چیزا.... حالا داستان این عکس به جز اینکه نشون دهنده ی یه هدیه ی با ارزش برای منه، حک شدن اسم فیدلر تو محیط واقعیه! انگار که فیدلر یه هویت جدید پیدا کرده باشه و جدی گرفته شده باشه....هنوز نمیدونم حس حک شدنش از چه نوعیه! مدلیه که غارنشینا برای ارضای حس جاودانگی حک می کردن یا مدل نوشتن اول اسم و فامیل دخترهای درباریِ قرنهای هفده هجده میلادیه؟ شایدم  هر  دو! هر کدوم که باشه میدونم وقتی اونایی که فیدلر ومی شناسن وببینم بهشون نشون می دم (مثل الان
گاهی زدن بعضی حرفها جرات می خواد، گاهی با خودت می جنگی تا تصمیم بگیری که بگی یا نه! نمی دونم معجزه ی به زبون آوردن چی کار می کنه اما گاهی تا نگی نمیشه، حتی (برای منی که بیشتر ژست ادبیات تو زندگیم هست تا خودش) وقت هایی که خیلی تئاتری طور همه ی حرکات نگاهم و تک تک سلول هام داره پیغام میده و حرف می زنه هم متوجه شدم، که اون صحنه تا دیالوگ نداشته باشه کامل نمیشه و زبان بدن و نگاه کارساز نیست، باید بگی. دقیق یادمه، سیگار می کشیدم، برای اینکه فکرمو جمع کنم، برای اینکه می دونستم باید بگم اما نمی خواستم، با خودم می گفتم تا آخر بکش بعد، زمان می خریدم، به اندازه ی کشیدن یه سیگار یا نهایتاً دو تا، وقتی سیگار می کشی انتظار کار یا حرف جدی ازت نیست اما وقتی تموم میشه بهانه ای نیست انگار. صبر کردم تا آخر اون نخ ،بعد گفتم، خلی لرزان! که خب اگه اینطوریه که پس دیگه نمیشه...اگه این حکم طاسه بازیه من چیزی جز این نمی تونه باشه، نمی خوام اما جور دیگه ای نمیشه....راه حل دیگه ای نذاشتی و یه عالمه شرو ور دیگه....امیدوار بودم اون سیگار معجزه کنه که یک شاید من قوی تر حرف بزنم یا شاید تا قبل از تموم شدنش حرف د
خیلی سعی کردم تقیه کنم، نفس عمیق بکشم و چیزی نگم، حتی این چند روز گذشته رو صبر کردم که شاید خشمم فروکش کنه که کرد اما هنوز فکر می کنم باید برای بقیه تعریف کنم: در متروی خط یک همیشه جایی برای تعجب هست. دیگه بر همگان آشکار است که در واگن های مخصوص بانوان لباس زیر فروخته میشه اما این شیوه ی بازاریابی برای من جدید بود که وقتی در حال بازی 2048 بودم این چیزا رو می شنیدم از خانم فروشنده: خانمم این قیمت سوتین رو بعد از عید با این قیمت نمی تونین پیدا کنید (گوش نمی دادم می گه چند)، شرکت ما برای این که خودشو تو بازار جا بندازه الان با این قیمت می فروشه، بعد از عید با قیمت مغازه هم نمی تونین بخریدش!!! (اینقدر رک بودن برام جالب بود، نمی دونم شاید این روش ترغیبی باشه برای خرید!!!! بر اساس اصول بی پایه ی خرید و فروش در بازار ایران) سینه رو سفت نگه می داره و....اگه هم دوست داشتین می تونین تنخورشو از نزدیک ببینین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  حالا هی از فروشنده های مترو حمایت کنین، حالا هی بخرید ازشون تا با شیوه های جدید بازاریابی مواجه بشیم! حالا هی بگین من حساسم! اما واقعاً می خوام بدونم