پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۱
خب وقتی به سال گذشته و تصمیمات شروع سالم نگاه می کنم یه کم خنده ام می گیره شایدم باید گریه کرد اما خوب واقعاً این قدر بعضی چیزها چرخ خورد یه سری چیزها چرخ نخورده باقی موند که بهتره فکر نکنم چی می خواستم و دوباره امسال به یه سری چیزهای دیگه فکر کنم D: اما انصافاً به خودم افتخار می کنم که سر تصمیم زیباسازی سطح شهر باقی موندم و جز اعضای فعال کمیته بودم، بللی شاهده می تونید بپرسید، خلاصه یه سری آرایشگر و مانیکوریست و ... پولدار شدند بسیار. خدا رو شکر که سال گذشته زیاد سفر رفتم ایشالا امسال هم همونطوری ادامه پیدا کنه و دوباره خدا رو شکر که اتفاق های بدتری برام (مون) پیش نیومد و خدا رو شکر به خاطر یه عالمه لحظه های خوب و معجزه های کوچک و بزرگ. هنوز گیجم که برای سال جدید چی می خوام :) اصلاً معتقدم یه سری کارها و فکرها و.. تازه تو نوروز میشه درست حسابی بهشون رسید نه قبلش، حتی معتقدم یه جاهایی خونه تکونی اساسی کردن وقتش تو نوروزه :) حالا گویا نیاکان ما سیستم فکریشون فرق داشته و دوست داشتن تا قبل از نوروز خودکشی کنند به جاش دو هفته استراحت، اما فعلاً این سیستم زندگی من یه کم موجب عدم رضایتشون می
بعضی روز ها روزهای شادیه بعضی هفته ها آدم غمگینه اما خونه ی ما در هفته ی پیش هم زمان هر دو حالت رو داشت طی می کرد، موازی/ شانه به شانه. آخر هفته عروسی برادر بللی بود و ما از قبل مشغول و منتظر عروسی بودیم و پا به پای خانواده ی عروس و داماد در هیجاناتش شریک بودیم (خب بللی نقش مهمی در این زمینه داشت!) وقت آرایشگاه و آماده کردن لباس ها و خرید کادو و...تو همون شلوغی ها یکی از هم سایه های مسن هم فوت کرد. یک آقای دوست داشتنی که حدوداً بیست سال باهاش همسایه بودیم، یه آقای مهربون که همیشه تو بالکنش می نشست و وقتی تو خیابون بودی بلند بلند باید بهش برنامتو می گفتی که از کجا میایی یا به کجا می ری و حالت چطوره و حتماً سلامشو به خانواده می رسونی...در سال گذشته خیلی مریض بود و این اواخر تمام مدت بچه هاش ازش پرستاری می کردند، شبی که حالش بد شد و آمبولانس برای بردنش به بیمارستان اومد، من دیدمش و باورم نمی شد که این قدر ضعیف شده باشه. من سرم شلوغ بود خونشون برای تسلیت نرفتم، تازه وسط این شلوغی ها هم سر کار می رفتم به یه چیزی شبیه به سرماخوردگی/ حساسیت هم گرفتار بودم. مادر و پدر هر شب تقریباً به خانوادش
صادقانه بگم؛ این روزا بین من و مهاجرت یه نخ باریکی به نام نداشتن پول وجود داره :) در اولین لحظه ای که نخ به نفع من شل بشه من دیگه اینجا نخواهم بود. بچه که بودم کلاس های الهی قمشه ای تو فرهنگسرای ارسباران رو می رفتم، یه بار یکی ازش راجع به "سماع" پرسید، جوابش یه چیزی بود شبیه به این که سماع از یه حسی مثل شعف در دل شروع میشه بعد مثلاً فکر کن شادی در چشم هات دیده میشه و اگه حس قوی تر باشه می خندی و اگه قویتر می رقصی و این چیزا.....پله پله، ارتباط درون و حس و تراوش اون....حالا برای من شده داستان آدم ها و مهاجرت. چی میشه که آدم ها مهاجرت می کنن؟ خودشون برای خودشون کافی نیستن، از بیرون چیزی طلب می کنن؟ به دستش نمیارن؟ بعد درونشون حرکت می خواد ازشون؟ جستجو...بعد اگه حس قوی باشه به درو دیوار می زنن! دنبال بهتر شدن می رن، سختی تحمل می کنن، اگه آروم نشدن بیشتر جستجو می کنن، دورتر حرکت می کنن، اگه خیلی قوی باشه می کنن می رن که برن یه جا دوباره شروع کنن، می رن که بهتر باشه، بهتر چیه؟ چیزی که حسه تعریف می کنه؟ نمی دونم... حداقل می دونم این روزا مهاجرت رو اینطوری می بینم. آدم روزها و ماه