پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۴
یعنی گاهی به جایی می رسی که می بینی مانع  خودتی! یعنی دیگه نمی تونی از شرایط ایرادی بگیری، اون قدر غر زدی و تغییر/ بهبود دیدی که بفهمی اگه تغییری اتفاق افتاده و بهتر شده ماجرا اما الان تو اون آینده ای که میخواستی نیست پس مانع خودتی نه شرایط. (مثل داستان پست  قبل) ضعف ها/ترس ها و ضعف ها (nX) مانع توهستند، مانع شکوفایی تو هستند ( به صورت جزیی یا کلی). گذشته دیگه معنایی نداره، تودر حالی و در حال یافتن راه حل، در حال لاس زدن با صورت مسئله یا حتی حمله بهش،در حال آبزروکردن،مقایسه کردن، جلورفتن، پس خوردن حتی اگه شرایط هم بدترشود تومی دونی که یک جایی تقصیر توست نه چون اعتماد به نفس نداری یا روانپریشی،نه!چون تومیدونی اون قدرت پس از رفع ضعف ها معجزه می کند. ایدهآل گرایی نیست باورم شده است که اگرچیزی را میبینی/ حس می کنی پس می تونی بهش برسی، اگرحل نمیشود از ضعف توست، راه حل رو پیدا نکردی.....
یه وقتایی هست حس می کنم یه تیکه از روحم کنده شده، بعد که می رم سراغ داستان می بینم گذاشتم عزیزترینهام این کار و بکنن. نه اینکه اونا عمدی تو کارشون باشه، نه، این منم که با اونا مثل بقیه نیستم، مثل بقیه مواقع خودم نیستم، گاردم پایینه، رو مود ژاندارک و دارتانیان و پرنس میشکین می رم، تو هر مکالمه کل زوایایی که می شناسم ازشونو در نظر می گیرم و کافی چیزی بخوان که در حد توان من باشه که بلافاصله میشه اولویت من، حالا این وسط اگه ضعیفترین  باد مخالفی بوزه برای من حکم کاترینا رو پیدا می کنه.....منم که بی دفاع، شوکه شده می شینم تا کاترینا رد بشه. ....هر از گاهی می رم سراغ زخم ها....هنوز یاد نگرفتم، هنوز تکه تکه می شوم....و هنوز شوکه، خدایا قسمت عبرت گیری این بخش ازمغزمو راه بنداز لطفاً. مرسی