پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۲
رفتیم دوئت پیانو...دقیقتر بگم اجرای چهاردستی، دو نفر همزمان پشت یه پیانو....دو تا ارمنی اجرا کردند به اسم های کارن و آلوین...قبلاً از کارن اجرا دیده بودم و کارشو دوست داشتم، اجرای اون شب هم خوب بود اما فکر میکنم به خاطر چهار دستی بودن یه چیزهایی فدا شد مثل لحن بعضی از قسمت ها، عوضش یه قسمت های دیگه چون برای چهار دست تنظیم شده بود حجم جالبی پیدا کرده بود، برنامه در دو قسمت اجرا شد که بنظرم رپرتوار قسمت اول بهتر و شیرین تر بود...در کل قطعات راحتی نبودند و نوازنده ها مهارت خوبی داشتند اما به قول یکی از دوست هام یه کم مکانیکی بود بعضی جاها، برای مثال تو قسمت "سوییت کارمن" من هم که نه نوازنده ی پیانو هستم نه حرفه ای گوشش می دم میتونستم تشخیص بدم که اجراهای کارمن بهتری شنیدم، با حس بیشتر....در مجموع تجربه ی جالبی بود و نوازنده های دوست داشتنی و جوون و آینده داری هستند، امیدوارم به کارشون به خوبی تو ایران ادامه بدن
دیروز تلخ بودم، این چند روز گذشته تلخ بودم، بی اعصاب!!! بد قلق، پر از شک و بدبینی! یه موجود مزخرف! خودم هم می دونستم که خوب نیستم باید از بدی ها دوری کنم که نبرم یا سعی کنم خودمو کنترل کنم اما خب نشد/نکردم....دیروز بعد از اون تلفن دیگه ریختم بهم....اما خدا رو شکر دوست خوبی دارم که می خواد من احساس تنهایی نکنم، کلی ملکه وار بهم رسید و گفت سخت نگیر و کلی حرف های قشنگ زد برام که اینقدر تلخ بودم که نمی دیدمشون ولی اون صبوری کرد و ، من الا خوبم...درس بزرگی بود دیشب. مرسی دوستم
رفتیم کنسرت شب سنتور تو ارسباران، دو تا اجرا کننده داشت، اجرای اول بداهه/تکنوازی بود، مضراب های پسره سرش قرمز بود وفتی تند حرکت می کرد رو ساز فکر می کردی یه گوله اتیش داره حرکت می کنه، بد نبود، معمولی، حتی فرشته معتقد بود خواب آوره :). اجرای دوم، اجرای متفاوتی بود، یک نفر نوازنده ی سنتور بود که اواز هم می خوند و یه گروه راوی سه نفره هم داشت، روی شعر اخوان قطعه ساخته بوده و قسمت های راوی رو گروه اجرا می کردن، خب شعر نو هست و فضا سازیهاش! که به نظرم سنتور و یه جاهایی هم آواز فوق العاده تونستن این فضا ها رو بوجود بیارن، یعنی سنتورش بینظیر بود به قول فرشته باهات حرف می زد ، تو شعر یه فضای شاد و یه فضای غمگین داشت که موقع تغییر فضا یه جا رسماً شوکه کرد منو که این قدر زیبا حسو منتقل کرد، منم که حساس، هی گریه م گرفت :) ایده ی راوی برام جالب بود تا حالا تو اجرایی ندیده بودم، دوستم قبلاً تو کارهای چکناواریان دیده بوده و دوست داشته اما من بار اولم بود، جالب بود اما به نظرم این که موقع حرف راوی ها ساز هیچ همراهی نمی کرد فضا رو بیخودی خالی کرده بود، نمی دونم، یه چیزی بود تو کار این راوی ها که ن
یک: اون قضیه کنسل شد، حالا اگه دلم بخواد می تونم سرما بخورم، می تونم وقت اسپا رو کنسل کنم و...خلاصه خیلی آپشن زیاد دارم دو: دارم بافتنی می بافم، همیشه دوست داشتم این کارو و به پشتوانه ی دو تا مادر بزرگ هنرمند اصرار هم دارم که استعداد هم دارم و همیشه هم دوست داشتم که حرفه ای ببافم! حالا این روزا مادر بللی به ما دارن یاد می دن، و منم عاشق بافتن تو شب زمستونی هستم :) مثلاً دارم با برادره حرف می زنم و می بافم یا آهنگ متال گوش می دم و می بافم و یا می رم خونه ی این همسایه ه که با هم زندکی می کنیم!!! و بافتنی مو می برم :) اما نمی دونم چرا یهو دیشب که اومدم یه رج از رو ببافم دیدم بلد نیستم :)) و البته من دو تا مادربزرگ بسیار هنرمند دارم/داشتم سه: اصل داستان عرش و فرشه؛ به زیبایی هر چه تمامتر می تونه از فرش به عرش ببره و یا مدت ها همون بالا نگهت داره،هرچند هیچ کس معمولاً "سیف" نیست، حالا این سری خیلی قشنگ موفع پرت کردن برام پشتی گذاشته بود، مهمونی گرفت/ ازم پذیرایی کرد/ منو رسوند دم فرشه، جالب بود برام
یه پاتوق فرهنگی داریم با بللی، یه کتابفروشی نزدیک خونه شون که زیاد سر می زنیم اونجا بعد مثل اینکه یه بانکی اونجا رو خریده و از سال جدید دیگه کتابفروشی نداریم!!!!! امیدوارم بانکی باشه که من حساب توش نداشته باشم و گرنه مجبورم برم حسابو ببندم. بللی که خبرو گفت رفتم تو فاز چند سال پیش که ویدئو کلوپمون تبدیل شد به ساندویچی!!!! آدم نمی دونه برای کی ناراحت باشه؛ صاحب مغازه ای که از کار فرهنگی تو این مملکت پولی عایدش نمیشه یا مردمی که تو محلشون هزار تا بانک و سوپر و داروخانه دارند اما یه کتابفروشی خوب دیگه نه!
هنوز سرما نخوردم خدا رو شکر، مهمه که تا دو هفته دیگه هم سرما نخورم :)نمی گم داستان چیه تا دو هفته بشه :) خیلی سعی می کنم با اینکه اینجا کم می نویسم چیزی بنویسم که بعداً پشیمون نشم و اون کدهای معروفو دنبال کنم، اما تلاشم به درد عمه م می خوره :) داشتم فکر می کردم چند تا از پست ها رو نشونش بدم دیدم نمیشه :) یعنی بعضی اوقات که حواسش هست بلده یه کاری کنه که تصمیم بگیری بری جلو و از هیچ چیز نترسی و هیچ مانعی جلوی روت نباشه، اما اکثر مواقع وقتی همه چیز خوب میشه و چیزی بیرون نیست که نگرانش باشم خودمو می بینم که مانع خودم هستم، اگه یاد بگیرم که خودمو هم از سر راه بردارم دیگه همه چیز درست میشه نمردمو برد پرسپولیس و دیدم! دیگه داشتم نا امید می شدم :)تا من از جلوی تی وی بلند شدم و با بللی رفتیم شام گل ها شروع شد! برای ثبت در تاریخ و یاداوری طلسم معروف