پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۰
تصویر
داشتم از سفرها می گفتم؛ سفر شمال و جنگل رو که در جریانید، طبیعت خوب و آرامش و دوری از شهر و تکنولوژی عالم خودشو داره اما در کنار این چیزا آدم های سفر هم فوق العاده به نتیجه ی مثبت سفر کمک کردند. وقتی دوستم بهم گفت بیا بریم کمپینگ اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که بچه های گروه چه جوریند؟ پا هستند یا نه؟ کمک کن هستند یا نه؟ اونم تضمین داد که گروه گروه حرفه ای هست حالا این که من باهاشون می جوشم یا نه بستگی به خودم داره....انصافاً هم راست گفت، یعنی ای کاش شما هم کنار من بودید تا این آدم ها رو میدید، کاری ندارم که چقدر شبیه هم بودیم یا نه کاری ندارم که چقدر با هم گرم گرفتیم، چیزی که منو عاشق این بچه ها کرد، اخلاقشون بود. سفر کردن دسته جمعی کار راحتی نیست، این جور سفر ها هم راحت نیست، هر کی اخلاق خودشو داره هر کی راحتی خودش براش مهمه، ته تهش خیلی مرد باشی خودتو جمع کنی چه برسه به گروه، اما این بچه ها (همه به جز یه نفر از من بزرگتر بودند البته) بچه های کار گروهی بودند، اخلاق داشتند بیست، منعطف بودند در حد عالی و مهم تر از همه آدم های زنده ای بودند، یعنی مدت خیلی طولانی بود که چند تا آدم زند
سفرها تموم شد و من مثلاً خونه ام. از جمعه شب که برگشتم تمام مدت در حال رتق و فتق امور یومیه هستم :) دیروز عصر که رسماً از دریافت این همه حجم اطلاعاتی در سه روز و درگیری فکری خسته شده بودم همه چیز رو ول کردم رفتم محک پیش بقیه. این هفته اتاق جوانان در محک حسابی شلوغه، باید خبرنامه ها آماده بشه به همین خاطر همه بسیج شدند. یکی خبرنامه میذاره تو سلفون نفر بعدی آدرس می ذاره نفر آخر چسب می زنه، حجم بسته ها که زیاد شد همشو می ذاری تو گونی، گونی و می بری تو راهرو و دوباره از اول...کلاً حس می کنی داری تو کارخونه ی پدربزرگ پرین کار می کنی اما با یه سری مزایا: با دوستات می گی می خندی/ آشنای مشترک پیدا می کنی/ بهشون در مورد امتحان IELTS و کلاس زبان خوب مشاوره می دی و میری تو "بالکن خوشگله" شهر و ماه رو نگاه می کنی. فرصت خوبیه که یادت بره بیرون از کارخونه چه خبره، آخر سر هم جنازه برمیگردی و راحت می خوابی. سفرها عالی بودند. سفر اول یه برنامه ی کمپینگ به جنگل های 2000 بود. دیگه خود عنوان سفر معلوم میکنه که چقدر عالی بوده دیگه مگه نه؟؟؟ اولین تجربه ی چادر زنیه من بود و چندمین برای بقیه. طبیعت
یه سندروم جدید گرفتم که نمی دونم اسمش چیه اما مدلش اینطوریه که هر اسمی رو جایی می بینم مثل کتاب و اینترنت و ...فکر می کنم قبلاً شنیدم یا آدم های جدید تو کلاس ها می بینم فکر میکنم می شناسمشون بعد اون وسط یهو کسی آشنا از آب در میاد که اصلاً فکرشو نمی کردم، یه مدل دیگه اش هم اینه که آشناهای قدیمی رو یادم رفته، مثلاً چند تا اسم و شماره تو موبایلم هست که واقعاً ایده ای ندارم که کی هستند یا از اون بدتر اسم همکارها و آشناهای دور یادم رفته، حالا این قضیه وقت هایی خودشو نشون میده که برنامه های گروهی داریم اونجاست که من بدبختم :) در ادامه ی بدبختی فردا و پس فردا هم بازار خیریه ی محک داریم، امیدوارم وقتی پس از چند ماه بچه ها رو می بینم اسم ها یادم یباد و سوتی ندم:) این دفعه تم بازار "قلک شکان" ه. باورم نمیشه که یکسال گذشت از زمانی که من این قلک آبی رو دارم، فردا قلک خودمو و بللی رو تحویل میدم و دوباره قلک میگیرم. اگه تونستید شما هم یه سر بزنید؛ فردا و پس فردا از ساعت 10 صبح تا 7 شب به آدرس بزگراه ارتش، بلوار اوشان، بلوار محک بیمارستان فوق تخصصی محک تشریف بیارید محکی ها منتظر هستند.