پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۳
وقتی زبان درس می دی طبعاً آدم هایی که دارن می رن اطرافت زیادن دیگه ، بعد هی می پرسن که تو چرا اینجایی؟ بسته به اینکه کجا می پرسن این سوالو من جوابای مختلفی می دم. با توجه به اینکه دم در باشیم یا تو ماشین یا تو راهرو یا سر کلاس طیف جوابا تغییر می کنه :پی. اما خب واقعاً اون کسی که فعلاً نمی خواد بره به کسی که داره می ره چی باید بگه؟ وقتی شنیدی که چقدر متنفره و چقدر داره لحظه شماری می کنه که بره و اون روز تو رو مود دوست داشتن تهرانی باید فقط یه جواب چرتی بدی که  ماجرا تموم شه. اما خب اینجا نه دم درم، نه تو راهرو اینجا می تونم درست فکر کنم یا سعی کنم فکرامو درست بنویسم و وقتی فکر می کنم می بینم لامصب این شهرهر روز داره منو بیشتر وابسته می کنه، یادم نمی ره روزایی رو که می تونستم تا مرز پیاده برم از بس که اذیت می شدم اما خب فکر کنم هیچ کس تو بهار تهران تصمیم نگرفته که بره، هیچ کس تو روز برفی نمی خواد از تهران بره، هیچ کس تا وقتی که بوی یاس تو خیابونا هست یاد مهاجرت نمی کنه....خلاصه جای مهاجران تو این روزای تهران خالیه :) اما خب به جز اینکه این شهر لعنتی یه روزایی خیلی دوست داشتنیه دارم
- حالا که کار جدید داره به مرحله ی قرارداد می رسه دارن از جاهای دیگه زنگ می زنن برای مصاحبه! یعنی من چی بگم آخه؟ - چرا من فکر می کنم با بسته شدن گودر دوران وبلاگ نویسی تموم میشه؟ - آدم دلشوره ای شدم من، و من هرگر اینطوری نبودم و من از خودم با این حالم بهم می خورد - عروسی دوست نزدیک رفتن یا عروسی دوست نزدیک نرفتن، مسئله اینست! - محل کار جدید برام خنده داره، همه ش با جای قبلی مقایسه می کنم و گاهی خیلی چیزها برایم خنده داره، از چیزهایی هیجانزده می شم که برای بقیه لوسه، یا نگرانی های بقیه برایم کودکانه ست، اگه تا آخر قرارداد اخراج نشم شانس آوردم
یهو حوس کردم براش بنویسم، براش تعریف کنم بگم که چه اتفاق هایی افتاده، مثل گذشته ها وقتی سر ذوق می اومدم و پر از حرف بودم اما خب ترجیح می دم اینجا بگم، حس امنیت بیشتری دارم :) لبخند ملیح بعد از تلفن "س" بود که همه ی فکرهای این چند وقتم یهو منظم شد، مطمئن شدم به حسم. امروز آخرین روز کاریش بود از فردا می ره جای جدید، می دونستی؟؟؟ چند وقت بود که دیگه مصمم شده بود که بره و امروز روز آخرش بود، منم که دو هفته ست یعنی دقیقاً از 14ام که اومدم جای جدید، بللی هم داره تصمیمات مهم  شغلی می گیره، خوشحالم که همه با هم داریم کارهای جدید انجام می دیم، این روز آخر "س" قشنگ هم زمان شد با تموم شدن دوره ی آزمایشی من، این حس و دارم که همه با هم داریم یه دوره رو پشت سر می ذاریم و با هم داریم یه دوره یه تجربه ی نو رو شروع می کنیم، با همون خل بازیا و ترس ها و کله خریای همیشگی و این حس خوبیه. هیجان دارم برای همه مون، برای این دوره ی جدید که خیلی هم حداقل برای من محکم و خوش زرق و برق نیست اما کله خریه خوبی توش داره و منو با خودم تو رقابت خوبی انداخته که تقریباً برام شرکت جدید و آدم های جد
در یکی از روزهای نوروز با پدر رفتیم بازار، خیلی وقت بود توی بازار نرفته بودم انصافاً هم بلد نیستم یه راه بلدی باید همراهم باشه، همیشه بازار و دوست داشتم، خب توی همه ی این سال هایی که من بازار و دوست داشتم کلی عوض شده، آدم هاش عوض شدن، محیطش عوض شده، فرهنگش عوض شده، قاعدتاً اون بازاری که من دوست دارم نیست، شدید تر شده محل حرص و آز و دوز و کلک، یکی ازم پرسید از چی ش خوشت میاد، سرسری جواب دادم معماری ش. اما بعد که بهتر فکر کردم دیدم من بازار الان و نمی تونم دوست داشته باشم، با بازار واقعی نمی تونم کنار بیام، من بازار قصه ها رو دوست دارم علی الخصوص قصه های پدر یا هر چیزی که هر کس دیگه برام تعریف کرده، دوست دارم با پدر یا کلاً هر کسی که اونجا رو بلده یا خاطره داره برم، دوست دارم منو ببره تو کوچه های عجیب غریب ماشینو پارک کنم، بازار رفتنی رو دوست دارم که همینطوری که تند تند با قدم های پدر داریم راه می ریم هی سریع برام بگه قدیما اینجا سلمونی بود، دفتر کارخونه ی فلانی اینجاست، ته این دالون اون پشت حلقه بسکت بود دایی اینا بازی می کردن، سر این بنا اوقاف و شهرداری و آموزش و پرورش  دعوا دارن، ای
تصویر
خب خبر داغی نیست دیگه اما نمی تونم بهش فکر نکنم. دروغ چرا از دست گوگل یه کم عصبانیم، نه به خاطر بستن ریدر، که خب ناراحتی زیادی داره، بلکه به خاطر نحوه ی اعلامش! همه مون یه روز ریدرمونو باز کردیم بعد یه مسج پاپ آپ کرد که تا سه ماه دیگه ریدر بسته میشه و برو اینجوری داشته هاتو نگهداری کن! یعنی نهایت بی تربیتیه! نه تشکری، نه مرسی از همراهی چند ساله تون، نه باهاتون خاطره داشتیم بیایید از خاطره هامون اینطوری نگهداری کنیمی و...هیچی! یه مسج خشک و خالی! من به شخصه انتظار نزاکت بیشتری داشتم.  تو خبرها اومده در راستای خونه تکونی و نگاه جدید و احتمالاً فنگ شویی و طرحی نو در اندازیم این تصمیمو گرفتن که خب از این جهت بارک الله بهشون، واقعاً فکر می کنم یکی از بزرگترین خونه تکونی های قرنه که یه شرکت اینقدر جرات داشته باشه و وسوسه نشه و وابسته به بچه هاش نشه و جرات یه همچین تصمیمی رو داشته باشه اما یه کم من و یاد بچگیم میندازه وقتی مادر می خواست خونه رو تمیز کنه، مثلاً جارو برقی بکشه بعد من جلوی تلویزیون بودم هی جارو برقی بود که می اومدتو کادر و زهر شدن برنامه بود بر من! مادر من! بسیار هم نیکو که