پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۴

کسی که بلندترین خنده هامو باهاش شر کردم هم رفت

خب هفته ی پیش انسی، آبی مایل به بلو ، هم رفت. یکی از عزیزترین دختر خاله هامه. اصولاً ما چند تا دختر خاله با هم بزرگ شدیم، یه مدرسه، یه کلاس زبان، یه آرایشگاه، یه خیاط (هر چند من نمی رفتم) و یه عالمه "یه" های یکسانی داشتیم. بلندترین خنده هامو و شدیدترین گریه هامو با این آدمها شر کردم. از بچگی آخر هفته ها، با اونا معنی پیدا کرده، یه عالمه 5شنبه شبهای کودکی عر زدم تو مهمونی ها که شب پیش اونا بمونم یا که دیرتر بریم و من بیشتر باهاشون بازی کنم. اولین تجربه ی هم دستی ها و جر زدن تو بازی ها و بزرگ شدن هام با این گروه بوده. اولین رمان واقعی زندگیمو با این آدمها خوندم. با توجه به بزرگتر بودن اونا از من و خواهر نداشتن من خیلی از اولین هام با این آدمها بوده. بزرگسالی با پایه ی این خاطرات همیشه یه حس امنی به من می ده، اینکه می دونم هر وقت حرف تو گلوم گیر کنه انسی هست،غر کاری بخوام بزنم مونا رو باید گیر بیارم یا راهنمایی بخوام نوشا خواهرانه میاد کنارم دلمو قرص می کنه اما به هر حال رفتن انسی سخت باقی خواهد موند. برام مهمه که هر اتفاقی هم که بیفته این آدمها تو زندگیم باقی بمونن. هر
self disclosure شده معیار زندگی این روزهام، تو زندگی شخصی و کاری هی میزانشو می سنجم لحظه به لحظه. خیلی از تحقیقات (می بینین چه علمی صحبت می کنم؟ :دی) نشون می ده معلم هایی که تازه کارشونو شروع می کنن خیلی درصد کمی از خودشونو سر کلاس نشون می دن و زندگی شخصیشونو و عقایدشون مال خودشونو و دوس ندارن شاگردهاشون چیزی بدونن....اما هر چه تجربه دار تر می شن راحت "شر" می کنن و البته هر چی level شاگردهاشون هم بالا می ره با اون سال بالایی ها راحت تر حرف می زنن....من یک نمونه ی زنده ی نتیجه ی این تحقیقات هستم، 10 سال پیش که شروع کردم حتی سنم رو هم به زور می گفتم بهشون! مخصوصاً چون از خیلی هاشون کوچیک تر بودم می ترسیدم نتونم کلاسو اداره کنم، یا اگه سر کلاسم پسر بود مراقب بودم سوتیِ شخصی ندم که نتونن دست بگیرن :) اما نمی دونم از کجا همه چیز عوض شد، احتمالاً از وقتی می رفتم سر کلاس سطح های بالاتر و مدیر نبودم و نباید 800 تا ملاحظه کاری می کردم در آنِ واحد! این ترم دیگه کارم به جایی رسید که سر کلاس عکس شخصی به بچه ها نشون دادم، از سفرهام و دوست پسر سابق، یه جور خنده دار طوری چیدمشون کنار هم ب
دوست دارم اینقدر بالا بیارم تا بی حال شم، ضعف کنم. بعد بخوابم، اون خواب بعدش خیلی کیف میده، نه؟....حس می کنم یه چیزی تو گلوم و شکمم گیر کرده، باید بالا بیارم :)
الان وبلاگمو یه لحظه باز کردم، دیدم تاریخی که اون پستِ در مورد تله پاتی با دوستام رو گذاشته بودم، ماری تو کما بوده! هنوز با خودم فکر می کنم چرا اون حرف ها رو بهش نزدم و هنوز برام عجیبه چند روز قبل از شنیدن خبر رفتنش با همه در موردش حرف زده بودم....ای کاش بودی ماری! 
به جای نگرانی برای شهرها مثل اینکه می بایست برای خودم نگران می شدم، مشهد، فریدون کنار و کیش. سه بار تا حد بستن چمدان هیجان سفر داشتم، کیش امروز که دیگه عالی بود، آدرنالین از  چشمام زد بیرون اما نشد که برم. تا اطلاع ثانوی به دلیل 1. بی جنبه بودن من و زود هیجانزده شدنم و زود دق مرگ شدنم و 2. به دلیل بازی کائنات و 3. به دلیل بچگی و بی عقلی من (همان یک است که به یه نوع دیگر گفته شده) برنامه ی سفر نخواهیم داشت. نقطه.
بعد از مرگ ماری حس های عجیبی رو تجربه کردم، نتیجه ی یکیش این شد که رفت تو مخم که این سه شنبه برم سفر، خب اولین نیت مشهد بود، یه روزه، در سکوت؛ بی سر و صدا احتمالاً می خواستم فقط دو تا از دوستام بدونن و مادر، ماشینو بذارم فرودگاه و برم و برگردم، نتیجه این شد که مشهد شد -19 و پروازها کنسل.... صبح زود "ه" زنگ زد که بیا سه شنبه بریم فریدون کنار و "درنا" ی مهاجر و ببینیم، وقتی داشتیم تخیل می کردیم هنوز اخبار استان های شمالی رو نخونده بودم اوضاع تهران هم که اینجوریه.....دیگه تصمیم گرفتم بشینم خونه و تا سه شنبه به همه ی خداهای موجود در زمین دعا کنم که این سه شنبه بخیر بگذره و من توبه کنم از نیت سفر و برنامه ریزی....همانا ذهن من لال شود اتفاق بهتری در اطرافم خواهد افتاد