پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۳
کلاس گرفته ام. سر کلاس درس می دهم people in my life، متن کتاب در مورد دختری به اسم Wanda ست. بعد از Wanda نوبت بچه های کلاسم است که آدم های زندگی شان را روی کاغذ بیاورند، مثل دفعات گذشته می روم که بر روی تخته منم از مردمم بنویسم. قفل می کنم، آخ امان از این مردمم، امان از دوری ها، امان از این نبودن ها و time zone های مختلف، آدم های Wanda اطرافش هستند نهایتاً پدر و نا مادری اش کمی دور هستند هرچند که خنده ی روی لب هایش می گوید که مهم نیست، اما من به تلخی با مکث و حساب شده می نویسم و فکر می کنم که از time zone های مختلف متنفرم، چه نیم ساعت تفاوت باشد و چه 11:30. بی دلیل برای بچه ها می گویم اینها دوست هایم هستند یکی شان نیست، برای همه باید بگویم که نیستید تا خودم هم باورم شود، این هایی که تازه دارند می روند را که اصلاً بر روی تخته نیاوردم و گرنه که درس آنروز مرثیه سرایی غریبی می خواست. با خودم تخیل می کنم... افتادم به ای کاش ها....ای کاش جهانی داشتیم مستقر بر یک خط، خوابیده بر روی یک نصف النهار،  هر time zone دیگر جهانی موازی بود که ما از آن بی خبر بودیم، در دنیای من زمان طلوع به افق
اینجانب  دنبال مقداری سکوتم، سراغ ندارید؟؟؟ یکی دیگر از صمیمی ترین دوستانم از ایران رفته و من نمی تونم در موردش بنویسم، عجیبه نه؟ این یکی محل کار رو هم دیگه نمی رم! قرارداد امضا نکردم و بحث و.....اینم عجیبه نه؟؟؟ بعد از طریق محل کار پارت تایم بعد از هزار سال می رم مشهد و بسیار خوش می گذره و بعد از ده روز من هنوز فکر می کنم مشهدم. دیگه نمی گم عجیبه، چون حوصله ندارم اما می دونم این روزها روزهای سنگینی هستند، و من خودمو می ندازم در کارها و تصمیماتی که سنگین ترش هم می کنه، به صورت سادیست واری! کارها رو برای خودم پیچیده می کنم. جلسه ی مزخرف با استاد قدیمی، مصاحبه ی کاری با جایی که می دونم فایده نداره، شروع کردن و کش دادن رابطه های از ازل شکست خورده و این لیست تمامی ندارد..... اما به هر حال خوشی هایی هم پیدا می کنم، مثل کوه، عجیبه، نه؟