پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۲
یه ساعت میشه که از کنسرت بداهه نوازی علیزاده و حدادی اومدم، از تو کنسرت همینطوری حرف می اومد تو ذهنم دیدم اگه ننویسم خل می شم. از صبح زده بودم تو کار موسیقی ایرانی یه کم پورناطری ها گوش کرده بودم تو خونه و تو ماشین چهار مضراب استاد پایور، اصلاً یه حال غریبی داشتم با این چهر مضرابه. بیشتر حال کردم وقتی رفتم و دیدم استاد هم امشب خوشحال و سر خوشه. تم کنسرت این دفعه تجلیل استاد های موسیقیه، که تو پنج شب تو تهرانه که البته تهران آخرین شهر تور ایرانگردی استاده، امشب شب دوم بود، شب استاد علی اکبر شهنازی. اولین بار بود که دیدم علیزاده با ملت حرف زد، همون جا بود که من جان به جان آفرین تسلیم کردم، البته با اون سه تار و تار و شورانگیز چند بار دیگه هم مردم اما بار اول همون اول داستان اتفاق افتاد،استاد یه کم از استاد شهنازی گفت، حسش بیشتر شادی توش داشت تا هر چیز دیگه ای ،و این حس تو خیلی از جمله ها دیده میشد، یه طنز خاصی بعضی جاها بود حتی تار و سه تار یه جاهایی با نمبک شوخی می کردن و ازش همراهی شاداب تری می خواستند. با سه تار شروع شد، مثل بداهه نوازی پارسال سه تارش یه چیز غریبی بود، اصلاً حل شده
حرف جدیدی نیست اما برام جالبه با اینکه این روزا درست حسابی آنلاین نمی شم و در وبلاگستان فعالیت مفیدی ندارم و وبلاگستان یه جورایی مرده در مقایسه با قبل، این قدر هنوز به وبلاگ ها وابسته ام. شاید یه کم عجیب یا حتی مسخره باشه اما این روزا نمی تونم به این فکر نکنم که آخ جون اگه همه چیز خوب پیش بره توپک نگار تیر ماه به دنیا میاد و چقدر با نمک میشه اگه با روز تولد من یکی بشه یا اینکه نمیشه برای "لوا" خوشحال نشد وقتی داره دیت میکنه و کلی براش دوق می کردم وقتی اون آقا اولیه اون قدر مودب بوده و دوست داشته، همش نوشته های آیدا رو می خونم و منتظرم ببینم این سری از حرف هاش چی در میاد که مثل احساس من به آدم ها باشه و حرف های منو بهتر از خودم بزنه، دوست دارم زودتر سارا از افغانستان بگه و میرزا هی گزارش بده که کجای دنیا چه خبر.....بله، من هنوز به وبلاگ ها و نویسنده هاشون معتادم
یه چیزایی رو باید نوشت تا آدم یادش نره، حتی اگه وقت بدی مثل امروز باشه که دو تا امتحان دارم امروز و فردا و هیچی بلد نیستم :) و تازه احتمالاً کلاس هم نتونم بگیرم این ترم و بی پول و بدبخت بشم. هفته ی پیش چهارشنبه تو یه مصاحبه کاری که برام مهم بود رد شدم، مرحله ی سوم بود و انتظار نداشتم اینطوری یارو بره تو شکمم، دمغ! شدم اما این قسمت داستان مهمه که بعدش با دوستام دور هم جمع شدیم که مراسم دلداری من انجام بشه. این قسمتشو نباید یادم بره که اون چهارتایی که با من تو کافه نشستن و اونی که یهو اس ام اس و داد و حال من و پرسید و از اون ور فحش می داد به این شرکت که منو قبول نکرده کیا بودن! خوشحالم که این 5 نفر آدم های مراسم دلداریم بودن، هر چند کسی خیلی دلداری نداد و از یه جا به بعد دو تاشون با هم بحثشون شد که من باید چی کار کنم و از یه جا به بعد بیشتر گفتیم ختدیدیم و مشکلات یکی دیگه اومد رو میز اما این 5 نفر واقعاً برام ارزش دارن هر چند یکیشون بیشتر اس ام اسی پیش منه. با این که روزهای خوبی رو پشت سر نمی ذارم و خیلی ها از من پولدارتر، خوشحالتر، راحتتر، بی دغدغه تر و...دارن زندگی می کنم اما بی شوخی