یه ساعت میشه که از کنسرت بداهه نوازی علیزاده و حدادی اومدم، از تو کنسرت همینطوری حرف می اومد تو ذهنم دیدم اگه ننویسم خل می شم.
از صبح زده بودم تو کار موسیقی ایرانی یه کم پورناطری ها گوش کرده بودم تو خونه و تو ماشین چهار مضراب استاد پایور، اصلاً یه حال غریبی داشتم با این چهر مضرابه. بیشتر حال کردم وقتی رفتم و دیدم استاد هم امشب خوشحال و سر خوشه.
تم کنسرت این دفعه تجلیل استاد های موسیقیه، که تو پنج شب تو تهرانه که البته تهران آخرین شهر تور ایرانگردی استاده، امشب شب دوم بود، شب استاد علی اکبر شهنازی. اولین بار بود که دیدم علیزاده با ملت حرف زد، همون جا بود که من جان به جان آفرین تسلیم کردم، البته با اون سه تار و تار و شورانگیز چند بار دیگه هم مردم اما بار اول همون اول داستان اتفاق افتاد،استاد یه کم از استاد شهنازی گفت، حسش بیشتر شادی توش داشت تا هر چیز دیگه ای ،و این حس تو خیلی از جمله ها دیده میشد، یه طنز خاصی بعضی جاها بود حتی تار و سه تار یه جاهایی با نمبک شوخی می کردن و ازش همراهی شاداب تری می خواستند.
با سه تار شروع شد، مثل بداهه نوازی پارسال سه تارش یه چیز غریبی بود، اصلاً حل شده سه تار در وجودش، به قول اون یکی دوستم گیتار میزنه، چیزی که می زد با هر سه تاری که شنیدی تا الان فرق داره، تارش بهتر از پارسال بود، دلنشین تر و حدادی همراه تر از خلج پارسال کنار تار. با شور انگیز بیز زد، خیلی جدی، پیچیده و علیزاده طور. دیگه این استاد تکنیک و قورت داده واقعاً نمی دونم چی میشه راجع بهش گفت این چند وقته وقتی بداهه می زنه این حس و به آدم نمی ده که داره اجرا می کنه ،سازش به آدم حس زندگی میده، انگار یکی نشسته جلوت داره به همون طبیعی از زندگی برات حرف می زنه، هیچ چیزی به نظرت کم و زیاد نمیاد و همه چیز بالانس شده ست، مثل زندگی وقتی از دور بهش نگاه می کنی.
امشب تاکید زیادی داشت رو کرشندو دیکرشندو، فراز و فرود های دوست داشتنی زیاد داشت، به نظرم یکی دو جا تار و بدون مضراب زد و تاکیدش رو پایین آوردن صدای تار و سه تار خیلی دوست داشتنی بود.
بعد از مدت ها حس می کنم الان که خونه ام دوست ندارم بخوابم، دوست دارم تلاش کنم، بیدار بمونم، بخونم بنویسم شاد باشم و اینا همش مال امشبه، مرسی استاد
زندگیم شده بازی دمینو (domino). برنامه هامو منظم می کنم، کارهام مشخصه، اما برنامه، برنامه ی شلوغیه. برنامه ی روزانه ام به دیواره که هر کی هم که رد شد دید من خوابم بیاد برنامه رو نگاه کنه اگه وقتشه بیدارم کنه. کارهای روزانه ام شده مثل بازی دمینو. هر یه دمینو یکی از کارهاست: کلاس، کار، کلاس، کتاب، ورزش، غذا، خونه، فیلم، کار....همینطوری این دومینوهای سفید با خال های سیاه رو می چینم و می رم جلو، تو یه ردیف صاف هم نمی چینم، شکل می دم به چیدمان، یه جورایی از بالا مثل پیچ های جاده چالوسه، می ره جلو، زمان می گذره. در ظاهر همه چیز خوبه اما اون وسط ها خسته هم می شم به نظر من من اندازه ی دمینو ها نباید برابر باشه، همشون نباید یه قد باشند اما این "دمینو ست" رو من درست نکردم از کارخونه که اومده این شکلی بوده؛ همه یه اندازه، همه یه قد. گاهی خسته می شم، یکی از دمینوها رو میندازم، اون کارو انجام نمی دم، وقتی می افته می خوره به بغلی، اونم می افته می خوره به بعدی....می ره تا آخر ردیف، شانس بیارم دمینو اولی نزدیک ته ردیف باشه که تعداد دمینوهای افتاده کم باشه...یه کارو که انجام نمی دم برای جبران...
نظرات