پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۰
کلی کار دارم برای سفر. تا میام شروع کنم اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که این sims3 رو از روی desktop بردارم یا نه!نگران آبروی کامبیزم در محیط جدید. نظر شما چیه؟؟ با بدبختی دانلودش کردم اما خیلی وقته که بازی نمی کنم. امروز تمام تلاشمو کردم که بلیط "نوشتن در تاریکی" رو بگیرم و با مادر پدر جدیدم ( انسی و همسرش منو به فرزندخوندگی قبول کردن) تئاتر ببینیم اما نشد، صف به چند متری من که رسید بلیط تموم شد، کلاً سعی می کنم پیشنهادات خوندنی و دیدنی و شنیدنی عطا رو دنبال کنم، نگاهش حرفه ایه و من سلیقه شو دوست دارم اما به این یکی نرسیدم، پیشنهادات نگار هم فوق العادن، هم پیشنهادات فرهنگی اش هم خوردنی، اما گاهی سرعت من بهش نمی رسه، خیلی سریع میره سراغ کتاب بعدی :) از قبل قرار بود امروز روز خوبی باشه، بعد از ناکامی در تئاتر با چند تا از دوستای قدیمی رفتیم کافه رومنس، خوب بود مثل همیشه. واقعاً دوست دارمش، عاشق ساختمونشم، خدا قسمت کنه همتون مشرف بشید :) دوباره فیلم مستند متالیکا دستم رسید و امشب منو درگیر خودش کرد، کلی هیجان زده می شم با دیدنشون، کلی ایده میاد تو ذهنم، کلی انگیزه می دن بهم
- این همه حرف از احساسات زدم تو پست قبلی یادم رفت بگم که داستان از اینجا شروع می شد که اومدم یه فرم پر کنم که باید توش از احساساتم و خاطرات می گفتم...خب اون روز هیچی تو ذهنم نبود. - از زمان همایش و بعد هم سفر یزد، کامبیز (لپ تاپم) تمام مدت تو پابلیک همراهیم می کنه، دیگه همه ی دوست ها می شناسنش و کلی بهش فلش مموری و پیرینتر غریبه وصل شده، تو یزد که شاهکار بود اگه کامبیز نبود من درس هم نمی تونستم بدم، بچه ام کلی برای خودش مردی شده، خوستم از طریق این پست ازش تشکر کنم و ازش بخوام که به این زودی ها خراب نشه، چون من وقت ندارم و یه سفر دیگه هم باید با هم بریم. - پیاده روی یعنی زندگی، اصلاً من تا راه نرم نمی تونم فکر بکنم و کارها رو منظم بکنم. بله بله حتی تو این هوا و حتی این شب ها. - دارم باز هی تکه تکه مثل سابق می نویسم، هر پاراگراف یه موضوع، معلومه استرس دارم؟؟؟ - یه سوال دیگه: با توجه به تغییرات زیاد احساسات من در یک هفته معلومه متولد تیر هستم؟
گاهی اوقات می شم مثل Owen Hunt تو Grey's Anatomy. چیزی حس نمی کنم. حس هام یادم میره، البته همیشه میشه خوشحال بشم اما کیفیتش تغییر می کنه. این روزا بیشتر اینطوریم. اما آرومم و گاهی از درون خوشحالم، بعضی اوقات هم چیزی حس نمی کنم، مطمئن نیستم که یه اتفاق ناراحت کننده واقعاً ناراحت کننده هست یا نه، به عصبانیتم اعتباری نیست خنده هام همیشه از درون نمیاد، اما یهو در اوج ناراحتی ها می بینم خوشحالم، مثل الان که برادره رسماً گند زده به چمعه ی من اما به نظرم امروز روز خوبی بوده.
بعد از حدود هزار سال اومدم کافی نت، اونم همون کافی نت قدیمی که هزار تا خاطره ازش دارم و هفته ی پیش برای دوستهام داشتم مرور خاطرات میکردم. الان پشت یه میز جدید نشستم، اون وقتها اینجا چیزی نبود، به جز میز جدید تقریباً تغییرات خاصی نداشته، هنوزم برام جای هیجان انگیزیه، یاد روزهای بدون امکانت بخیر. خواستم از فرصت استفاده کرده باشم و دوباره از اینجا پست بذارم. خب عروسی هم تموم شد، بوی یه سفر کاری دیگه داره میاد اما من کلاً از چند وقت پیش تو این فاز بودم که بعد از عروسی همه چیز آروم بشه و کلاً هیجان بسه و یه ذره روتین آدمو نمی کشه، به همین خاطر فعلاً هیجان زده نیستم، کلاً ساکتم این روزا، بیشتر دوست دارم invisible باشم، کسی به کارم کاری نداشته باشه، ترجیحاً باهام خرف نزنن، ای کاش میشد هر وقت دوست داشتم برم یه جایی یه هفته گم و گور بشم بعد سر حال برگردم با همه socialize کنم. خلاصه الان آدم اجتماعی نیستم، الان رفتم تو فاز sleepو receiver بودن....خدا خودش بخیر کنه ایشالا.
یزد. خب من تا حرف های مسافرت را تمام نکنم نمی توانم از چیزهای دیگر بگم پس بذارید از سفر کاری به یزد بگم. اولین بار یزد را 11 سال پیش دیدم و عاشقش شدم به نظرم زیباترین شهر ایران بود. مردم عالی، و یه شهر که وقتی می خواهی بروی روزنامه بخری باید از بین بناهای تاریخی رد بشی، همین دو فاکتور برای اعلام نظر من کافی بود.*** من یزد را خیلی دوست دارم. قبل از سفر هیجان داشتم که ببینم زیباترین شهر ایران هنوز یزد ست یا نه؟! تنهای تنها رفتم سفر، اولین بار بود که در اتاق هتل تنها بودم و ایشالا که هتل دوربین مخفی در اتاق ها نداشته چون خیلی زیاد از این تنهایی استفاده کردم :). میزبان مهمان نوازم که از شدت مهمان نوازی و تعارف دهن من را سرویس کرده بود تقریباً هر روز بعد از کار همراهم بود اما کافی نبود، چون من همیشه عادت دارم در سفرها با دوستان و فامیل "پت و مت" بازی کنیم و بعد در طول سفر به هم تکیه کنیم. من موبایل جا بذارم و "مت" هم موبایل جا بذارد، با "مت" عکاسی کنیم با هم سوتی بدهیم و با هم در سفر زندگی کنیم، این دفعه "مت" ی در کار نبود و من تنهایی به همه ی سوتی