پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۰
- نتنها خوب نشدم بلکه مجبور شدم برم دکتر...کلاً اعصاب ندارم....تازه اون دوست جونمم خوب نشده خب.... هی بهش زنگ می زنم حالشو میپرسم فکر کنم چند بار از خواب بیدارش کردم (ایراد نداره بذار به حساب اون روزایی که تو منو از خواب بیدار می کردی) بعد ازش می پرسم دکترا چی گفتن یا آزمایش چی شد، متاسفانه هی حالش بدتر شده و شدید درد داره، این وسط یه کم میگیم می خندیم بعد وقتی از درد و مریضیش میگه من طبق عادات همیشگی برای دلداری بهش می گم:" الهی"...."آخی"...."بمیرم"یا "عزیزم!...یه کم دیگه تحمل کن جواب آزمایش میاد می ری دکتر و"....بعد اون با اون همه دردش هی می گه: خدا نکنه، مرسی عزیزم، وای آره خیلی درد دارم و این حرفا... یعنی به ازای هر کلمه که من میگم اون یه "خدا نکنه" می گه بعد حرفشو ادامه میده. صحنه کمیک به مولا!!!!! تعارف کردن رفته تو خون ما ایرانی ها، تو ضمیر ناخودآگاهمون، هیچ وقت هم بیرون نمیاد. از این به بعد سعی می کنم تکه کلام هامو عوض کنم که اونم هی حرف نزنه که حالش بدتر بشه....خوب شو زودتر بریم سوپ بخوریم خب! (من خیلی دوست فهیمی هستم نه؟) - من
می خوام غر بزنم - امروز صبح از خواب بیدار شدم دیدم شت گلوهه درد می کنه، مثل سگ کار داشتم و افتادم تو خونه، به شدت از این مریضی بد موقع عصبانی هستم - سوپ، قرص، ضعف به خاطر قرص، خواب، خواب....اگه من فردا صبح که بیدار میشم خوب نشده باشم، نمی دونم چی کار میکنم، خیلی عصبانی تر میشم و هر کاری ازم ساختست، کسی نزدیکم نباشه لطفاً - بیشتر این عصبانیم می کنه که یکی از دوستای خوبم هم از پنج شنبه مریضه، اون خیلی حالش بد طفلی (لازم نیس بگم که دعاش کنید دیگه!!؟؟) و هی سعی می کردم بهش روحیه بدم، امروز اینقدر ریختم بهم که بهش پیشنهاد خودکشی دادم (جفتمون از مریضی خسته بودیم) اما اون زد زیرش، دوست هم دوستای قدیم - یکی دیگه از دوستام هم مریض شده، اونو دیگه قطع امید کردم منم ازش، باید معجزه بشه مغزش سالم بشه بعد جسمی هم حالش خوب میشه (می دونی که عاشقتم؟) - تا میام یه برنامه ی سفر عشقولانه بذاریم اینطوری میشه: زلزله تو هاییتی، قطار چپ، هواپیما منفجر....آقا نمیریم سفر اصلاً! اه! پ.ن. من خودم روانیم، زنگ زدم باهاش قرار گذاشتم بعد استرس گرفتم، بعد گند زدم به برنامه های هفته، بعد حالا که کنسل شده مریض شدم...من
- از خواب بیدار میشی، دیروز و می گم، بعد می بینی با این مود گندت یه روز وحشتناک و در پیش داری. برنامه هاتو کنسل می کنی بالاخره فردا هم روز خداست، میری پیاده روی و به سادگی در دو ثانیه اغفال میشی (البته زمینشو داشتیا) و بعد با کامبیز میری خونه ی "دختره که رو ماه نشسته". خب فکر نکنید که این یه "دوره همی" سادست اصلاً. میری خونه ی دختره و وحشتناک بهت خوش میگذره. چرا؟؟؟؟ مشروب میخوری؟ نه! منو نمیشناسی مگه؟! سیگار؟ نه! پسر بازی؟ جلل الخالق،.....؟ نه! میری خونه ی دختره، مثل بچه های خوب سلاملیک میکنی و گل می بری و احوالپرسی میکنی، بعد میشینید با هم Wii بازی می کنید!!! اونم نه فقط تنیس و یوگا، بلکه با هم Just Dance بازی میکنید. می رقصید!!!! یعنی دو تایی اون وسط شاهکار می زنید، از خنده منفجری کلاً، ناهار می خورید، برای آینده برنامه ی کلاس های نرفته رو میذارید و تخیل می کنید، خب کمبوده خواب داری و قرار بوده روز بدی باشه، هی چایی می خوری، هی چرت و پرت میگین می خندین، New Moon و تو یه ربع با نقد و بررسی میبینی، اگه از طرفدارهای این داستان هستید حتماً وبلاگ دختره رو بخونید نقدش
- یعنی تو یه لحظه اتفاق می افته و گند میزنه به خوابت، یا تو لحظه هایی هستی بین خواب و بیداری و تازه داره خوابت می بره، یا که نه کلاً خوابیدی بعد تو اون لحظه بیدار میشی.... نمی دونم چه مرگم شده که این شنوایی من تو خواب، تو اون لحظه ها که گفتم اینقدر قوی شده که یکی کافیه با یه تونالیته ی خاص یک کلمه و رو بگه که من از خواب بپرم و دیگه خوابم نبره، هر چقدر هم آروم صحبت کنه فایده نداره این مغزه کافیه یه intonation خاصو بشنوه بعد اون کلمه هرو پیک آپ میکنه برا خودش و منو از خواب بیدار...خلاصه شبا خواب نداریم ایضاً بعد از ظهرها، و خلاصه تر اینکه هر کدومتون داره حسودی میکنه به اینکه من امکان خوابیدن دارم خوشحال باشه که سه چهار روزی که زهر شده بهم ;) حالا همه ی اینا رو بهم بافتم که توجیه کنم! برای این دختره* که بدونه آقا سخته به موقع سر قرار پیاده روی اومدن. اینقدر منو تحت فشار سیاسی قرار نده P: (بیا تو وبلاگمم گفتم که دیگه نتونی منو تهدید نکنی! D: لاو یو پل) - آقا میریم پیاده روی در حد خدا، هفته ی دیگه اخبار ما رو از دماوند خواهید داشت، بله حتی در این فصل از سال! چون ما خیلی مصممیم و اگه هیچ روز
- خب خدا بگم این انگلیسار و چی کار کنه که این روزا آدم از صدای عطسه ی خودشم می ترسه، یعنی دیگه حتی نمی تونی بدون ترس و بدون فکر عطسه کنی و فکر کنم همون موقع که بعد از 40 دقیقه تلفن حرف زدن تو کوچه ی خونه ی مادربزرگ ترسیدم، این سرماخوردگیه شروع شد، یه چند روز مبارزه اما بعدش شروع شد. رسماً شنبه ی گذشته فکر میکردم که یکشنبه صبح و نمیبینم، حدود 5روز تو خونه افتادم اما زنده موندم، به قول دوستم خوکی بود؟؟ فک نکنم!(آخه دکتر نرفتم!). مچ نبود با علائمش اما منو خوب انداخت، خب از عوارض و معایب این خونه نشینی براتون بگم که فهمیدم من یکی تحمل زندان انفرادی و ندارم، یعنی به خاطر هیچ چیزی، هیچ دلیلی، هیچ اعتقادی حاضر به تجربش نیستم. دو اینکه وقتی مریضم غیر قابل تحملم (البته میدونستم، صحه گذاری شد)، کسی نباید باهام حرف بزنه. ایمیل، تکست، کتاب ok اما مکالمه اصلاً، یعنی مشکل اینجاست که نمیدونم وقتی کسی باهام حرف میزنه اون صداش چی داره که اذیتم میکنه، موسیقی خوبه ها اما حرف!!! فکرشم نکن، جوک میخوای تعریف کنی پایما، اما لحن صدا که نرمال میشه یا سوالی میشه نمیکشم، وقتی درد دارم هم همینطورم، برای تحمل درد