پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۱
گم کردم، نقطه ی تعادل رو گم کردم. تو ارتباط با دوستا و خانواده....دوباره افتادم تو این داستان که وقتی مشکل دارند انگار که خودم اون مشکلو دارم، که خودم و می ذارم جاشون و دیگه شنونده نیستم، که خودم هم به همون اندازه ناراحت یا خوشحال می شم و به همون اندازه میگم hollllyyyyy shiiiit یا قیافه ی WTFFF پیدا می کنم. این اصلاً خوب نیست، آخرش همیشه یه جور بدی تموم میشه. هر دفعه یه جور؛ این دفعه بیشتر از این نگرانم که خوب چون همه خیلی صمیمی اند و منو خوب می شناسند به جای اینکه حرف منو بشنوند اونطور که از بک گراند من می شناسن برداشت می کنن حرفو، من مطئن نیستم که دارم خوب منظورمو می رسونم یا نه، موضوع یه کم جدیده و کم با هم در این مورد حرف زدیم و من نمی دونم حرف من داره چه تاثیری می ذاره، اونا وسط یه فکر دیگن و بعد نصفه شو برای من تعریف می کنن بعد با من یه تصمیمی می گیرن می رن یه جور دیگه اجراش می کنن، بعد به یه چیزی از حرف من استناد می کنن و می گن باهاش رفتن جلو که اصلاً منظور من نبوده :) خلاصه شلوغ بازاریه این وسط برای خودش...دیگه بقیه شو نگم خودتون بفهمید :). حالا این وسط اگه من می خوام "سر
یادم رفت بگم. گفتش ( سلام نگار!) فکر می کنی چرا اینقدر سر حال بودی؟ یه چیزایی بافتم تحویل دادم به عنوان جواب، گفتش هر چی که بوده یه علتش خودت بودی، اونقدر که اون روز با انرژی بودی که منو مجبور کردی پا به پات بیام چیزی که داشتی رو به خودت پس بدم، از بس که صورتت/ چشمهات درخشان بود برعکس امروز. می گم بافتمو گفتم چون دلیلی که من آوردم در مقابل حرف اون بچه بازی ای بیش نبود :). از بس که درست یا اشتباه این آدم با حرف هاش/ کشفیاتش/ تحلیل هاش بلده روبروایشو (فرد روبرو شو!) به حرف و کشف و تحلیل وادار کنه! دوست دارم دوباره حداقل یه منتقد داشته باشیم که من ببینم حس خوب من خوابه یا واقعیت؟ پوچه یا با ارزش؟ سازنده ست یا مخرب....یا اینکه حتی اون کیه؟ معلم خوب یا مشاور حاذق یا پیامبر باز نشسته؟ یا حتی کاملاً برعکس؟؟؟!!! نت شخصی برای ثبت در تاریخ: اون دو تا اس ام اس های متفاوت، اون نگاه عجیب و اون تذکر بی موقع، اون حس مشترک و اون آب دهن ریخته شده رو کتاب، در خواب! این پنج شنبه ی خوب و دوست همراه.
* این ریدر چرا اینجوری می کنه؟؟؟؟ وقتی لایک می کنی همچین می گه که تو تو جمع/ جلو چشم همه لایک زدی که آدم به خودش شک می کنه که نکنه سایته پورنو بوده یا چی که این داره نوت می ده به آدم، آقا چرا استرس می دی؟؟؟؟ * گفتن که بیا برو یه هفته گرگان، گفتم نه. گفتن بیا یه هفته برو قم گفتم نه. با من از این شوخی ها نکنید من بعد این مریضیه هنوز به حال عادی برنگشتم، کار سنگین بهم ندید که حتماً نصفه می مونه! (کیه که حرف راست باور کنه تو این شهر! همه منتظرن بمیری یا مرده داشته باشی که حاضر باشن لطف کنن "نه" تو بپذیرن!) خلاصه داستان اینجوری شد که دوشنبه و چهارشنبه رفتم قم و برگشتم و چه سفر خوبی هم شد، هر چند که هنوزم خسته م و حتی به خاطر کار و استرس پوست صورتم دوباره گند شد و یه سوتی از نوع خودم دادمو یکی رو با یکی دیگه اشتباه گرفتمو یکی الکی خوشحال کردم! حالا باید اون یکی طرفو گیر بیارموتوضیح و اینا (دو نطقه دی شدید به همراه شرمساری در پشت خنده هیستریک). دوشنبه شب 8:30 رسیدم تالار وحدت و به همراه شخصیت خوب هقته (دوست صمیمی که ترکوند از بس که منو سورپرایز کرد تو این هفته) و دوستاش رقتیم کنسر
این همون آدمه که پارسال می ترسیدم ببینمش باهاش حرف بزنم! همونه که ازش دور افتادم چون خودم خواستم و اونم به خودش گرفت! اون اومد جلو منم رفتم که رابطه ی کمرنگ و پررنگ کنم. هر دو خیلی محتاط رفتیم جلو و گذاشتیم خوبی هامون جای ناراحتی ها رو بگیره، انصافاً هم موفق بودیم، دوباره شدیم همون آدم هایی که می تونن 4 ساعت بی وقفه با هم حرف بزنن و به قول خودش با هم موافق نباشن اما توافق داشته باشن، همیشه می دونستم که از خودم بهتر منو می شناسه! دوباره دیشب بهم ثابت کرد که این توانایی رو داره که منو متحیر کنه! که بدونه شک دارم، که از چشمام بخونه! که بهم امید بده، و یه جوری منو آماده کنه که چهار نعل برم جلو! رابطه باهاش می تونه ترسناک باشه، همونطور که دیشب منو ترسوند اما هر بار من آماده بودم که بگه من بشنوم، اصلاً سادیسم دارم، دوست دارم شستشوی مغزی بده منو! شاید تنها کسی باشه که می ذارم تو رابطه با من برنده باشه، چند بار به خودم گفتم الکی بهش حس خدایی کاذب نده اما نتونستم رو حرف خودم بایستم، صداقتش/ درکش/ تفکرش و این چهره ی جدیدش (فیزیکی منظورم نیست) منو به خدام نزدیکتر می کنه اونو به خودش، گاهی حس می ک
* خب با تشکر از گوگل که خودکار منو بهم پس داد و گودر و بهتر بهمون برگردوند، خیلی بچه های اهل دلی هستند، ایشالا هر چی در میارن حلالشون باشه از بس که مشتری مدارند. * جمعه شب بازی رو دیدید؟؟؟ طبق یه قانون نانوشته و سنت حسنه برای دیدن بازی خونه ی همکار/ دوست کویتی-ایرانی دعوت شدیم، شدید بازی های ملی رو دنبال می کنه و طرفدار سپاهانه و فکر می کنم همون اندازه که من از بازی دیدن باهاش لذت می برم اونم همین حسو داره از بس که وسط بازی با هم کامنت می دیم و بازی های قبلی رو مقایسه می کنیم و احساسی می شیم و جیغ می زنیم و اونو دوستاش شعار عربی می دن :) ما از سر کار رفتیم و یه کم دیر رسیدیم تا جا بیفتیم ایران گل و خورد! با بیم و امید نیمه دوم و نگاه می کردیم، دیگه از بازی بد اینا خسته شده بودیم تا اینا یهو 10 دقیقه ی آخر بازی بیدار شدند و خونه رفت رو هوا تا آخر بازی، تا لحظه های آخر بازار پیش بینی داغ بود، هر کی سعی می کرد بگه اون درست فکر کرده بوده، هممه از نتیجه ی مساوی راضی بودیم نه فقط به خاطر اینکه "خدا رو شکر ایران نباخت"، بیشتر به این خاطر که هر بار که دوره همی فوتبال دیده بودیم ایران
خب برف هم می تونه فهمیده باشه، برف دیروز فهمیده نبود اما خیلی زیبا و شگفت انگیز بود. برف فهمیده این مدلیه که یه لایه روی شاخه ی درخت ها رو بگیره، نه خیلی کم که دیده نشه نه خیلی زیاد که از قطر شاخه بیشتر شده باشه، بمیرم که درخت های تهران دووم نیاوردن زیر این برف هایی که تالاپ تالاپ ریخت روشون، اما بدون اغراق زیبا بود، هرچند من نیم ساعت دیر به کلاسم رسیدم، یه جماعتی رو متعجب کردم که برف و جدی نگرفتم و روتین هامو انجام دادم و از ترس ترافیک چمران خونه ی دوستم شام خوردم و آخر سر هم به ترافیک درخت چمران برخورد کردم و قطعی برق خونه! من یادم نمیاد برف پاییزی دیده باشم، فقط یادمه پاییز 81 یه روز صبح که تو درکه بودیم از همون پایین برف گرفت و ما رو حسابی غافلگیر کرد، برف تو تجریش و بزرگراه هم بود اما زود قطع شد، شما چیزی یادتون میاد؟ پ.ن. شوفاژ حمام خونه ی ما یادتون هست؟؟؟ همون که خراب شد؟ دیدید من نگرانی الکی نداشتم؟ دیدید هوا سرد شد و من بی شوفاژ صبح به صبح می رم حموم؟؟؟ کی پاسخگوه الان؟؟؟ امیر موج الان خوشحالی؟؟؟ حئاقل بیا بگو از کجا می تونم یه شوفاژ بخرم، خودم برم دنبال قضیه، تو این خونه که ک
خدایی نکرده اگه یه بچه ای از خانواده های دوست و آشنا مریض بشه، مثلاً سرطان بگیره، می دونم باید چی کار کنم، می دونم چقدر به سرگرمی احتیاج داره، می دونم باید چی جوری کنار خانواده ش بود، می دونم که اگه به موقع تشخیص داده باشن و مراحل درمان خوب پیش بره حداقل 75% احتمال قطع درمان هست....می دونم که اگه نزدیک به اون خانواده باشم می تونم کمک کنم....ایشالا که همه ی کودکانمون سالم باشن. اما امروز مشکلم با بزرگتر ها بود، خیلی از اطرافیان تو سن بالای 70 با سرطان های مختلف از بین رفتن، هر دفعه من بچه بودم یا اونا دور بودن پس فقط می شده دعا کرد، اما امروز رو تخت بیمارستان کسری کسی خوابیده بود که فامیله، من فوق العاده براش احترام قائلم، همه دوسش دارن و برای کمک بهش صف کشیدن، با دخترش دوستم اما نمی دونم به جز دعا چی کار میشه کرد، یک هفته ست که می دونه سرطان داره، فوق العاده روحیه ش خوبه داره همه ی آپشن ها رو در نظر می گیره و منتظر نتیجه آزمایش ها و نظر دکتر که ببینه باید بعدش چی کار کنه، اما من نمی دونم که باید چقدر کنارشون باشم که مزاحم نباشم!؟ با بچه ها راحتره اونا می گن وقتی خسته می شن، اما الان نم
بارون امروزو دیدید؟؟؟ دوسش داشتم خیلی. اصلاً بارون های آبان امسال و دوست دارم. من همیشه یه آرزو داشتم به اسم "بارون فهمیده" و امسال اولین باره که آرزوم تحقق پیدا کرده و کلی بابتش هیجانزده م. داستان اینجوریه که تو جامعه ی آماری اطرافیان همه امسال این بارون این هفته ها رو دوست دارن اولاً چون پاییز خشکی داشتیم تو مهر و یه کم همه نگران گرم شدن زمین و تابستونو بی آبی و این حرفها بودن، وقتی بارونه شروع شد همه خوشحال شدند و عواقبش تو کلان شهرو (ترافیک، آب گرفتگی، بدبختی بیچارگی) ندیده گرفتن و در مدحش چه شعر ها که نسرودن! بارونه با عشوه شروع کرد، آلودگی رو کم کرد ترافیک درست کرد و با چند روز ادامه پیدا کردن همه رو شگفت زده کرد، بعد از چند روز دل منو هم شاد کرد چون شد بارون فهمیده به این معنا که به نظر من تنها بارونی می تونه برای تهرانی ها دردسر ساز نباشه که اون قدر فهمیده باشه که فقط شبها بباره و صبح ها هوا آفتابی باشه و همه دیدیم که هفته ی پیش بچه این قدر فهمیده بود که شب ها میبارید (اونم با چه شدتی که من با صداش از خواب بیدار می شدم) و صبح ها قطع میشد. از اون فهمیده تر چند روز نبار
خب وقتی چند هفته پیش می گم مریض بودم یعنی واقعاً مریض بودم، یه جورایی رفتم لب مرز و برگشتم. به شکل یه سرماخوردگی شروع شد شبش یه کم ضعف داشتم و صدام گرفت یه کم گلوم التهاب داشت، صبحش که بیدار شدم از شدت ضعف نمی تونستم تکون بخورم و تب کردم، فرداش رفتم دکتر به امید اینکه دو سه روزه بلند می شم اما زهی خیال باطل! عین 19/20 روز گرفتار بودم، دیگه شده بودم مایه خنده و عبرت دیگران، یکی در میون کلاس ها رو هم نمی رفتم اما کیه که باورش بشه یه سرما خوردگی اینطوری آدمو بندازه و قبول کنه کل کلاس های آدمو بگیره؟ خلاصه بعد از هفت روز رفتم دکتری که آدم حسابی بودو دوسش داشتم، اما نشد، چون تب داشتم آزمایش بازی شروع شد، یه شب که نصفه شب به خاطر تب 39 درجه رفتیم اورژانس اما امان از دکتر عمومی خنگ (با احترام به جامعه ی پزشکان من الان یه موجوده درد کشیده هستم، بفهمید) و امان از آزمایشگاه مزخرف! خلاصه دیگه هفته ی سوم با برادره می خندیدیم یه جورایی روتین مریضی رو در آورده بودیم بعد منتظر بودیم حال من تغییر کنه و بخندیم، حال و روزم اکثر مواقع اینطوری بود که به غروب آفتاب حساس بودم، بعد از غروب یواش یواش سنگین می