پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۰
زندگیم شده بازی دمینو (domino). برنامه هامو منظم می کنم، کارهام مشخصه، اما برنامه، برنامه ی شلوغیه. برنامه ی روزانه ام به دیواره که هر کی هم که رد شد دید من خوابم بیاد برنامه رو نگاه کنه اگه وقتشه بیدارم کنه. کارهای روزانه ام شده مثل بازی دمینو. هر یه دمینو یکی از کارهاست: کلاس، کار، کلاس، کتاب، ورزش، غذا، خونه، فیلم، کار....همینطوری این دومینوهای سفید با خال های سیاه رو می چینم و می رم جلو، تو یه ردیف صاف هم نمی چینم، شکل می دم به چیدمان، یه جورایی از بالا مثل پیچ های جاده چالوسه، می ره جلو، زمان می گذره. در ظاهر همه چیز خوبه اما اون وسط ها خسته هم می شم به نظر من من اندازه ی دمینو ها نباید برابر باشه، همشون نباید یه قد باشند اما این "دمینو ست" رو من درست نکردم از کارخونه که اومده این شکلی بوده؛ همه یه اندازه، همه یه قد. گاهی خسته می شم، یکی از دمینوها رو میندازم، اون کارو انجام نمی دم، وقتی می افته می خوره به بغلی، اونم می افته می خوره به بعدی....می ره تا آخر ردیف، شانس بیارم دمینو اولی نزدیک ته ردیف باشه که تعداد دمینوهای افتاده کم باشه...یه کارو که انجام نمی دم برای جبران
از این ای میل فورواردی ها گرفتید که مثلاً داره مشخصات جامعه ی پیشرفته و انسان در قرن بیست و یکم رو میگه دیگه؟؟ وابسته شدن آدم ها به اینترنت و ای میل و ای بوک و فیس بوک و ارتباط های مجازی و امثالهم بسیار تاکید شده تو این جور اخبار و ای میل ها، حالا برای ثبت در تاریخ می خوام چند تا مورد هم من بهش اضافه کنم. خب آنلاین شدن موقع بد خوابی و نصفه شب بیدار شدن و صبح زود قبل از خوردن صبحانه که چیز جدیدی نیست تقریباً همه ی دوست های منم مثل خودم بهش گرفتارند، اما یه بیماری جدیدی که من گرفتم اینه که مر تب بودن میل باکسم و خالی بودن گوگل ریدرم از مرتب بودن اتاقم برام مهم تر شده. خاک رو میزم و کاغذ های ولو دیگه اون قدر اذیت نمی کنه که فولدر های نامرتب لپپ تاپم....شب ها با لپ تاپ می خوابم و موبایل و کتاب. تختم دیگه تقریباً جایی نداره...یه مورد آخر هم اینه که تو خونه وقتی تو اتاق هستم و بقیه تو هال به جای اینکه صداشون کنم از موبایلم شماره ی برادر و می گیرم! دیشب هم نصفه شب شماره ی خونه رو گرفتم که به مادر که تو آشپزخونه بود یادآوری کنم منو صبح بیدار کنن کلاس دارم، که البته اثر نکرد و من خواب موندم و ی
نمی دونم بعد از چند وقته که دارم می نویسم، چند بار به این صفحه ی New Post رسیدم اما چیزی نوشته نشد، اوایل فقط گرفتار بودم اما بعداً خودم از چیزهایی که می خواستم بنویسم عقب افتادم و این خودش شد مزید علت که شروع نوشتن دوباره سخت بشه، حالا که نگار نیست بذار یه کم ازتقصیر ها رو هم گردنش بندازم D: یادتونه گفت زیاد آپ نکنیم؟؟؟ منم حرفشو گوش کردم شدید :) اوضاع جالبی نبود، سرم شلوغ شد. هل شدم. بیشتر از اون که از کارهام عقب باشم ترسیدم که از کارهام عقب بیفتم، حس ترسه کار خودشو کرد افتادم به مذمت کردن خودم که خب دوباره رو دور تند زندگی افتادم قرار نبود اینطوری بشه قرار نبود "حال" تو اینطوری بگذرونی، قرار نبود تاریخ دوباره تکرار بشه، حالا نه، اینجا نه، نه تو این شرایط، اما من باز به شرایط باختم، همه ی این چیزا درونی داشت کنار زندگی روزانه پیش می رفت، می رفتم می اومدم، معاشرت می کردم می خندیدم و هم چنان از باخت خودم هم متحیر بودم، vulnerable بودم اونم تا حدی که یه ملاقات دوستانه که قرار بود خیلی خوش بگذره شد مایه بدبختی، شاید هم خوب شد که اون حرف ها زده شد، اولش فکر کردم رنجیده شدم، فکر