پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۷
یه روزاهایی یهو حواسم جمع می شه می بینم، اوه اوه 34 ساله مه، برمی گردم به زمان هایی که 18 ساله یا 20 ساله بودم که چقدر به نظرم آدم های سی سال به بالا آدم های بزرگ و غیر قابل دسترس بودن، چقدر پخته بودن، چقدر استیبل بودن و تو مسیر مشخصی حر کت می کردن، چه همه چیز زندگیشون سر جاش بود، یا حداقل از اون پایین اینطوری به نظر من می اومد. یه کم بزرگتر که شدم خیلی از دوست هام و همکارام شدن از اون جمع سی و خورده ای ساله و فهمیدم داستان به اون شیکی و قشنگی از بیرون نیست و زمانه عوض شده (شاید) و همه چیز سر جاش نیست و اون آدم ها همه چیشون هم معلوم نیست و اصلاً نبایدم باشه و سن مهم نیست و ..... چند روز پیش وسط کار یهو خودمو از بیرون دیدم که عه تو الان شدی اون آدم سی و چند ساله و اطرافت آدم های جوون تر هستن و یادت رفته خودت قبلاً تو این وضعیت بودی و نمی دونی که الان اونا به تو چه نگاهی دارن و اصلاً شبیه به آدم هایی که تو ذهنت داشتی نیستی! البته بی انصافی نکنم گاهی حس می کنم پخته تر، بالغ تر ،آروم تر از قبل هستم و شاید این خودش معجزه ی سی سالگی باشه. گاهی که زیادی فکر می کنم دلم شور می زنه که واااای

سحر تولدت مبارک

تصویر
چند سال شده؟ 4 سال؟ گاهی کمتر به نظر میاد گاهی بیشتر.....دقیق نمی دونم چون نمی خوام روش تمرکز کنم، واقعاً رفتن سحر برام سخت بود، براش خیلی خوشحال شدم و خوشحالم اما نمی تونم تاثیرات نبودنشو انکار کنم. بسیار زیاد دوست داشتم که می شد دوباره با هم کار کنیم، دوست دارم باهاش سفر برم یا حتی خیلی بود اگه خونه هامون نزدیک بود اما این سیستمی که تو کار هم بودیم یا خیلی نزدیک حتی تو رشته های جدا کار می کردیم یه حس دیگه ای داره، شاید چون از اون آدم هایی هستیم که کاره خیلی مهمه یا قسمت خیلی مهمیه و کم هستن آدم هایی که شبیه بهم باشیم و کیف کنیم از کار کردن با هم و قسمت کردن ایده ها. یه ذره که عمیق تر فکر می کنم می بینم مونا، سحر، بابک و تو قسمت هایی م.ح تنها کسانی هستن که تیمی کار کردن باهاشون یه مزه ی دیگه داره. بگذریم... حس دلتنگیه امسل برای تولد سحر یه جور دیگه ست، شاید چون کمتر باهاش در تماسم، اون داره کارش عوض می شه، ملاحظه ی منو بیشتر می کنه و فاصله مون امسال بیشتر شده، کمتر ازش خبر دارم. اما نمی دونم چه جوری برای این تعداد انگشت شمار آدم های فوق مهم زندگیم باید بگم همیشه در هر ساعت