یه روزاهایی یهو حواسم جمع می شه می بینم، اوه اوه 34 ساله مه، برمی گردم به زمان هایی که 18 ساله یا 20 ساله بودم که چقدر به نظرم آدم های سی سال به بالا آدم های بزرگ و غیر قابل دسترس بودن، چقدر پخته بودن، چقدر استیبل بودن و تو مسیر مشخصی حر کت می کردن، چه همه چیز زندگیشون سر جاش بود، یا حداقل از اون پایین اینطوری به نظر من می اومد. یه کم بزرگتر که شدم خیلی از دوست هام و همکارام شدن از اون جمع سی و خورده ای ساله و فهمیدم داستان به اون شیکی و قشنگی از بیرون نیست و زمانه عوض شده (شاید) و همه چیز سر جاش نیست و اون آدم ها همه چیشون هم معلوم نیست و اصلاً نبایدم باشه و سن مهم نیست و .....
چند روز پیش وسط کار یهو خودمو از بیرون دیدم که عه تو الان شدی اون آدم سی و چند ساله و اطرافت آدم های جوون تر هستن و یادت رفته خودت قبلاً تو این وضعیت بودی و نمی دونی که الان اونا به تو چه نگاهی دارن و اصلاً شبیه به آدم هایی که تو ذهنت داشتی نیستی! البته بی انصافی نکنم گاهی حس می کنم پخته تر، بالغ تر ،آروم تر از قبل هستم و شاید این خودش معجزه ی سی سالگی باشه. گاهی که زیادی فکر می کنم دلم شور می زنه که واااای الان یه عالمه چیز هست که تو این سن هنوز سر جاش نیست اما خب یه ذره که می گذره نمی تونم ناراضی باشم و در کل با سی سالگی حال می کنم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده