پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۰۹
حالا که سر کار نمی رم و طول روز می رم تو خیابون متوجه ی تغییرات شهر می شم. دیگه اون اتفاقی که همه منتظرش بودیم افتاد و تموم شد و رفت، تهران تبدیل به پارکینگ شد تمام. این طرح های زیر پوستی که توی تمام محله ها اجرا شده و تمام کوچه و خیابون ها ی دو طرفه یک طرفه شده باعث شدن که دو طرف خیابون بشه محل پارک ماشین ها و فقط یه لاین عبور وجود داشته باشه. تو این چند وقت هر جا که رفتم همین بود، ساعت 10 اگه تو خیابون باشی گریت می گیره. فقط ماشین پارک شده می بینی. افتضاحه. داشتم فکر می کردم بیچاره بچه ها، وقتی با مادرشون میان تو خیابون فقط آهن می بینن، فضای سبز که کلاً پیدا نیست، از مغازه ها فقط سر درشون و می تونی ببینی، پیاده رو ه ها که همیشه خطر موتور داره و یکی در میون هم این قدر داغونه که بهتر تو خیابون راه بری. خلاصه خیلی قشنگ همون یه ذره زیبایی شهر و گرفتن ازمون. حالا من سر کار می رفتم نمی دیدم چه بلایی داره سرمون میاد، شماها چرا کاری نکردین؟ P; دقیق یادم نیست اما مثل اینکه یه خارجیه یه جا داشته راجع به تربیت هنرمند و اینا حرف می زده که لپ مطلبش این بوده که بچه های اونا توی شهرشون هنر و می بین
- شب یلدای ساکتی بود، می خواستیم خانوادگی خونه ی مادربزرگ جمع شیم که نشد، چهار نفری خودمون هم نشد، برادر عزیز نبود خونه، اما سه نفری سعی کردیم یلدا بازی کنیم، انار یزد داشتیم، فال حافظ (فقط برای خودم گرفتم) ;)، کمی هم آجیل، شام از بیرون و یه کم پای صحبت مادر پدر نشستن. یلدای ساکتی بود اما فالش و خیلی دوست داشتم - تفاوت نسل ما و مادر اینا: من از یه موضوعی ناراحت بودم، مادر هم تقریباً من و درک می کرد، طرف مقابل زنگ زد و توجیه کرد که چرا اون اتفاق افتاده، مادر خیلی راحت پذیرفت و حتی ناراحتیش و عنوان نکرد و برای من خیلی راحت توضیح داد و الان قضیه فراموش شده، حالا اگه طرف با من صحبت می کرد من حتماً می گفتم که ناراحت بودم و می گفتم که.....مادر همیشه می گذره، همیشه می بخشه، اما من نمی تونم یا حداقل الان نمی تونم بدون حرف زدن.... و این بده. شایدم نه. - می دونی مشکل اینجاست که خودم می دونم الان مشکلاتم چیا هستن، ریششون چیه و چرا به این روز افتادم اما سخته آدم خودش خودش و تراپی کنه، راه حل بده و مانیتور هم بکنه، حداقل الان قدرتشو ندارم شاید قبلاً می تونستم. - خوب برای اینکه حال و هوای پست خیلی ر
شب یلداست و "ویولون زن روی بام" من سه ساله شد. یلدا مبارک.
- محرم شروع شد، دیشب پدر داشت برام از محرم های سی سال پیش چهل سال پیش می گفت، از حسینیه ای که 130 سالشه، از آدم هایی که محرمشون با ماههای دیگه خیلی فرق داشته، همون موقع همزمان داشتم فکر می کردم چقدر الان فرق داره همه چیز، یا حداقل برای محیط اطراف من فرق کرده، یعنی تو این سی چهل سال گذشته چه اتفاقی افتاده یا اون آدم قدیمی ها مگه چقدر اشتباه کردند که الان همه چیز به هم ریخته، همه چیز زیر سوال رفته؟ یادم نمی ره چند سال پیش با یکی از آدم های فیلم "روز واقعه" مصاحه بود، می گفت ما تصمیم گرفتیم از خود عاشورا چیزی نگیم و در مورد حواشی واقعه صحبت کنیم چون مردم در این مورد خیلی حساس هستند و خطرناک عمیق شدن تو این موضوع ( یه همچین چیزایی گفت دقیق یادم نیست دیگه بعد از ده سال) ، شاید مشکل از همین mysterious بودن هاست، از این دو به شک نگه داشتن ها، از این تفسیر های متفاوت، تا گفتم mysterious یاد کاردینال افتادم و بحث هایی که تو این زمینه داشتیم، آقا شفاف باشید با ملت بره دیگه ، چرا همه چیز و رمز آلود می کنید آخه؟ (حیف کاردینال نیست بیاد دفاع کنه از موضعش). نمی دونم اگه الان می خواستن این
- یه عادتی دارم که جدیداً دارم می بینمش، من یه چند تا وبلاگی که خیلی دوست دارم و این بقل/ بغل لینک دادم اما اینا همش نیست، من خیلی وبلاگ می خونم اما اینایی که این بقل/ بغل لیست کردم شدن شاهراه، یه عادتی که دارم و دوسش دارم اینه که من خیلی از وبلاگها رو با این دوستام شناختم و دیگه اینقدر برام عادی شده بوده که از توی صفحه ی اونا برم تو بلاگ های دیگه که تقریبن یادم رفته بود که خوب بیام خودم اونا رو هم بذارم اینجا :) مثلاً وبلاگ ابطحی و نیوشا و چهل تکه و سولانژ و.....از بلاگ نگار می رم همیشه. قصه های عامه پسندو الیزه، بلوط، کیوان یک سوم و خورشید خانم از وبلاگ عطا. توکا و ییلاق ذهن از وبلاگ انسی....معتادم به لینک های امیر و اگه آپ نکنه می خوام خفش کنم....کلاً با بررسی اینگونه عادت ها نتیجه می گیریم انسان موجود عجیبیه. - در راستای بحث وبلاگ، خیلی خیلی به همه پیشنهاد می کنم این آخرین پست خورشید خانم و بخونن، همه ی حرف های من توشه. انگار یکی مغز منو خالی کرده اون تو (البته منظورم پاراگراف های اولشه). در مورد ماهیت بلاگ های روزمره نویس فوق العاده نوشته. - چهارمیز. " چهارمیز" یعنی خدای
- من فکر کنم تنها بلاگری هستم که وقتی خودم می خوام برای کامنت های پست خودم جواب بنویسم، نا شناس این کارو می کنم و لاگ نمی کنم!!! خب سخت لاگ کردن آدم می خواد زود جواب بنویسه (تنبلی و دارید دیگه؟)، این سیستم کامنته هم منو سیو نداره، خنگ منو نمی شناسه، یا شایدم میشه سیو کرد من نمی دونم!!!؟؟؟ - خب بازار محک خیلی خوب بود مثل همیشه، من غرفه ی ماء الشعیر بودم با یه نفر دیگه، جالب بود تجربش، دیگه حرفه ای شده بودم وسطاش در عرض 5 ثانیه (مثلن) هم شیشه باز می کردم هم نی میذاشتم هم پول می گرفتم هم قبض پاره می کردم هم دکور میزمو مرتب می کردم، تازه برای تبلیغ غرفه هم خودم هی ماء الشعیر می خوردم (اونم پشت میز و خلاف آیین نامه انضباطی D:) اما آخر سر یاد نگرفتم با دست شیشه رو باز کنم!!! حالا ایشالا بازار بعدی. چند تا دوست خوب و دیدم اونجا دوست داشتم چند تا دوست دیگه رو هم ببینم که نیومدن. من یه عادت خیلی جالب دارم وقتی غرفه دار هستم، اونجا خب خیلی ها خرید می کنن و سختشونه که با وسایل این ورو اون ور برن به همین خاطر به غرفه دار هایی که دوستشون هستن وسایلوشونو میسپرن، خوب اگه بازار اومدین به من خریدهای غر
- خب من می خوام بدونم با این هوا امیر موج هنوز پیاده می ره سر کار میاد یا نه تسلیم شده؟ یعنی فوقالعاده الان تهران و دوست دارم اما نمی تونم اظهار تنفر از این ترافیک مزخرف این روزاش نکنم. یعنی دیشب عین دو ساعت از خونمون تا ونک طول کشید. با دوستم قرار داشتم "شار" این قدر من تو ترافیک موندم که اون مجبور شد بیاد لوت و پوت که مثلاً نزدیک بشیم بهم، آخر سر هم من مجبور شدم تو گاندی شمالی پارک کنم و تا "لوت و پوت" پیاده برم. البته بسی خوش گذشت و جای همه خالی اما کم اعصابمون خورد نشد. - اصلاً این لوت و پوت بد داره برام پاتوق می شه از بس با دوستام که هستم توش لحظه های خاص برام اتفاق می افته. چند تا تولد و اونجا جشن گرفتیم و چند تا از دوستام خبر های خوب بهم گفتن اونجا و...دیشب که دیگه فوق العاده بود به طور هیستریک می خندیدم متاسفانه دوباره چند وقت بود این طوری نخندیده بودم به همین خاطر بد چسبید دیشب. دیدم این طوری نمیشه به رییس اونجا گفتم این داستان و که اینجا داره خیلی خوش می گذره. به نظرم حق داره بدونه رستورانش جای خوبی برای مشتریاشه. - خب این داستان استعفای من خیلی سخته توضیح
- پنج شنبه جمعه ی این هفته بازار خیریه محکه از ساعت 11 تا 7، امیدوارم بتونم جمعه غرفه بگیرم. - پنج شنبه ی گذشته جشن جوانان محک بود مثل همیشه خوش گذشت اما یه کم برنامه طولانی شد من و دوستم خسته شدیم. توی هر جشن برنامه ی موسیقی داریم چند وقت به خاطر کیفیت و علاقه ی بچه ها گروهی به اسم "پالت" تو برنامه ها اجرا دارن. صدای خوانندشونو خیلی دوست دارم اگه ازشون چیزی پیدا کردم میام شر می کنم. - 16 آذر بود و من نرفتم انقلاب. مرسی به اونایی که.... - اصلن من هنوز در همون یاس فلسفی بعد از جریانات سیاسی موندم، وقتی به آینده فکر می کنم چیزی نمی بینم، چهل سالگیم و نمی بینم حتی سی سالگی، دروغ چرا به خودکشی هم فکر کردم (بهتر یه سر به مشاور دوستم بزنم) به هر حال خوب نیست اوضاع - می خوام دوباره برم پیش استاد سه تارم.
استعفا دادم و امروز آخرین روز کارمه و خوب چون تعطیل رسمیه در حقیقت دیروز آخرین روز بود. شمارش معکوس تموم شد. می خواستم وقتی این پست و می ذارم پست درس حسابی باشه با نوشتن در مورد حسام/ فکرام اما نمی دونم چرا الان به جز خستگی هیچ حس دیگه ای ندارم. حتی دیشب هم پر از فکر های خوب بودم اما الان از نوشتن خالیم. یه عالمه اتفاق افتاد. با دوستام دوره هم جمع شدیم و جشن گرفتیم اما الان دوست ندارم مرور کنم. نمی دونم شاید چون هنوز باید برم سر کار برای خرده کاری ها و دوره هم بودنا. برای همین کاملن دی تچ نشدم که کامل بگم و شاید چون الان دو تا ای میل طولانی زدم دیگه بیشتر از این نمی تونم کلمه پشت هم ردیف کنم. منم که توصیفی بیا و درستش کن! استعفا دادم و امروز آخرین روز کاریه. خداحافظ محل کار قبلی و سلام برنامه های تازه
- گفتم فید بک دوست دارم؟ یدونه نابشو امروز گرفتم. تقریبن سرم داره می ترکه ولی خوب بود. یه کم هم حالت تهوع دارم :) - چقدر خوبه آدم با آدم های با هوش صحبت کنه. امروز منتظر صحبت با یه آدم بودم که فکر می کردم سخت باشه، که فهمیدم چه باهوشه و کلی برام جالب شد و سختیش به نظرم کمرنگ شد. آخر روز با یه دوست یه گپ ساده زدم که تبدیل به یه صحبت سخت شد. آدم باهوشیه این دوستم هم. چون خودآزاری دارم اومدم خونه گفتم بذار سومین مکالمه ی سخت رو هم داشته باشم که زنگ زدم دوستم خونه نبود. تو صحبت با دومین نفر متوجه ی شباهت های عجیبش با دختر خالم شدم. کلی آموزنده و جالب بود. - شمارش معکوس....شنبه تموم میشه!!!! هم چنان حالت تهوع دارم. بیایید با هم بالا بیاریم D: