پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۰
مسافرت و مهمونی! هیچ چیزی نیست که مثل این دو تا بتونه روح به زندگی من بده :) وقتی می خوام مسافرت برم مقدماتش منو زنده می کنه، کلی خرید قبل از مسافرت میکنم! ، کلی چیزهای جدید یاد میگیرم و راجع به مقصد کلی تحقیق می کنم بعد می رم سفر :) وقتی مهمونی مهم باشه مثل مراسم عروسی آدم های نزدیک دوباره من به تکاپو می افتم؛ خرید/ آدم های جدید، خرید/ تجربه های جدید، خرید....کلاً فکر کنم هر چیز اساسی که تو زندگیم دارم به خاطر این خریدهای قبل از مهمونی یا مسافرته. اگه به خودم باشه و سفر و مهمونی در کار نباشه کلاً با بدبختی می رم خرید به زور از کارهای روزانه کنده می شم و یه تکونی به خودم می دم. حالا جفتش قراره اتفاق بیفته: دو تا سفر و عروسی دختر خاله ( ایشالا بی حرف پیش چشم حسود کور گوش شیطون کر) تنها مشکل اینه که زمان کم دارم و پول :) اما خدا روشکر برای آمادگی سفر و مهمونی زندگیم زیر رو رو شده.
اولین جمعه ی شهریور بود زودتر از همیشه بیدار شدم، اتو کاری داشتم، این تابستون رسماً مردم از بس اتو کردم، از تابستون بعدی حتماً در موقع خرید به جنس پارچه بیشتر دقت خواهم کرد. پدر بیدار بود داشت وسایلشو آماده می کرد که بره سفر، مادر تو آشپزخونه داشت براش غذا آماده می کرد، برادر رو بیدار کردم که پدر و برسونه مثل همیشه با بدبختی بیدار شد. هفت صبح بود پنجره ها باز هوا خنک. برادره حاضر شد پدر تقریباً آماده بود مادر در آشپزخانه منم کم کم داشتم می رفتم سر کار. مثل همیشه شروع کردیم با پسره با هم حرف زدن، من تند تند اون خوابآلو، گفت پس تا بقیه حاضر شن من یه کمی می خوابم، با لباس رفت تو تخت من. یهو پرت شدم به 16/17 سال قبل، این بچه یه ذره هم عوض نشده مثل همون موقع ها خواب صبح رو دوست داره، درست مثل وقتی که دبستان می رفت تا سرویس بیاد دنبالش همینطوری با یونیفرم دو دقیقه می خوابید و من همش نگران بودم که دیرش بشه و مادر می گفت ولش کن بذار بخوابه، مثل همون موقع ها مظلومه و آدم دلش غش می ره براش فقط اون قدر بزرگ شده که پشت ماشین بشینه و پدره رو برسونه. یه کم که گذشت دیدم فقط پسره نیست که عوض نشده، او
باشه به حرف نگار گوش می دم و از کلاس ها می گم، اصلاً بذار یه ذره از خودم بگم و این تابستون. فکر کنم دو ماهه که بچه دار شدم، دختر خاله ام بهم از این قارچ های کفیر داده، خیلی بانمکند هر چند برادرم ازشون می ترسه و دوغشونو نمی خوره و بابا اصلاً عکس العملی نشون نمیده اما من دوسشون دارم، البته رشد بچه هام کمه و فکر کنم دارند نابود می شن با این حال مامان داره کمک می کنه و بهشون می رسه، حالا اگه هم مردند باز هم از این ور و اون ور کفیر می گیرم. بقیه بچه هام هم خوبند: بنفشه آفریقایی ها گل دادند همشون، البته باز از وقتی که مادر خیلی بهشون می رسه :) با مامان خیلی راحتند بعضی هاشون چند سال بود گل ندادند اما مامان یه کاری می کنه که گل می دند، اصلاً تیم من و مادر تیم خیلی خوبیه، با هم نقشه می کشیم بعضی هارو انجام می دیم بعضی ها رو نه، اما مادر همیشه کمک می کنه و من همیشه متحیر می مونم چه جوری می تونه از پس نقشه ها بر بیاد و دوره ی سختی رو طی کنه و ایمانشو به نقشه از دست نده. خلاصه ما تیم خوبی هستیم :) می خوام کنکور ارشد بدم دارم کلاس آمادگی کنکور می رم، خیلی سخته، احتمال قبولی یه چیزی در حدود 2% برام