پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۱
خب من آخر نفهمیدم چی شد که اینا گفتن خانم ها نمی تونن برای تماشای فوتبال به سینما برن؟؟!!! یعنی از تابستان تا حالا شرع اسلام چه فرقی کرده که برای جام جهانی میشد خانم ها تماشاچی باشن بعد برای بازی های آسیایی نمیشه؟ یا اینکه چون پرده ی سینما بزرگه همون حکم دیدن بازی زنده رو داره پس کلاً خانم ها نباید تماشاچی باشن؟؟؟ لپ کلام اینکه خیلی مسخره اند!! در نتیجه ی این داستان من و برادره هم شنبه مجبور شدیم بریم محفل فساد و با یه سری از همکارها و منزل هاشون دسته جمعی در تلویزیون با اینچ بالا و امکانات سینمای خانوادگی فوتبال ببینیم، به خاطر حکم دوستان مجبور شدیم تو مهمونی قاطی شرکت کنیم که خانم ها حجاب نداشتن و فوتبال می دیدند!!! اگه اینا سینما رفتن و ممنوع نمی کردند هر کی با ناموس خودش به اضافه ی یک عدد روسری فوتبال می دید نه در جمع مختلط با پتانسیل نوشیدنی و سیگار و .... (خدا رو شکر جمع ما خیلی مثبت بودند، دون وری!!) خب به دلیل نمی دونم چی دوباره دارم می رم بادی کامبت :) هنوز مربی های فوق العاده ای داره و این قدر خوبه که من امیدوارم هر ماه پول داشته باشم که برم، جلسات اول هیمشه سخته، مثل همه ی
خب چه کاریه پست غم انگیز نوشتن!!! بهتره جوانان مملکت به جای ناراحتی/ خودخوری/ نگرانی/ اعصاب خوردی و...بلند شن با دختر خاله شون برن استخر، هی شنا کنند، هی شنا کنند بعد غذای خوشمزه بخورند و بخوابند و موبایلشونو سایلنت کنند و نشنوند که دوستاشون زنگ زدند و بعد فحش بخورند اما چشم هاشون از روزهای قبل بیشتر بخنده. شاید بهتر باشه جوانان مملکت غمشون تو دلشون باشه، دوباره "ابله" بخونند و با شاهزاده میشکین غمشونو تقسیم کنند. اصلاً این قدر که جوانان مملکت دلشون حرکت و تغییر می خواد یهو دیدی زدن از مملکت رفتنا! گفته باشم! در همین راستای حرکت و تغییر دوباره Body Combat ثبت نام کردم، شاید کار به خروج از مملکت نکشه و همین جا موندگار بشم ;) نگار تو این پست آخرش اسامی فیلم هایی رو خواسته که به آدم انگیزه بدند، چه کار سختی! واقعاً دو سه تا جواب بیشتر براش نداشتم، از بس که فیلم های خوب زندگیم یا وحشتناک کمدی اند یا غمگین، یا تفکر برانگیز یا...فیلم شاد انگیزه دار تو ذهنم نمیاد! خودش میگه beautiful mind خب راس میگه، اما با اینکه دوسش دارم این فیلم به ذهنم نمی اومد! چرا خب؟؟ فیلم خوبو فیلم شاد نمی
خب روی یه مود بدی بودم یه هفته، میشه بهش گفت روی یه "گه مودی" بودم برای خودم. خودم شروعش کردم از درو دیوار هم اومد، خودم هم کشش دادم، بهترم اما اون داستان درو دیوار تموم نشده، قراره هی بیاد مثل اینکه :) اما بهترم، طفلی اعضای خانواده و بللی و اون دوست قدیمی که مجبور بودند منو تحمل کنند، ایشالا خدا بهشون صبر بده تا این داستان درودیوار هم تموم شه و من بعد جبران کنم. خوبی این مود قشنگ من این بود که دوست قدیمی مجبور شد منو ناهار ببره بیرون (آناندا) و بعد به حرف من گوش بده و بریم باغ موزه ی حسابی، خب پاداش کار نیکش هم این بود که برف شنبه رو وسط اون باغ قشنگ تجربه کردیم، عکس گرفتیم، هی حرف زدیم، من قربون صدقه ی گربه های اونجا رفتم و بازی کردم باهاشون، اون منو استرلیزه کرد و شاد و خوشحال برگشتیم سر زندگی. شماها چه خبر؟
همیشه معتقد بودم/ هستم که بهتر از خودم منو می شناسه. ترس آوره؟؟؟ نه همیشه. شاید اوایلش، بعد خیلی راحت بودم تا زمانی که نزدیکش بودم...دور شدیم، دور افتادیم، دور شدم. مجبورم کرد که دور بشم، ترسیدم؟ نه. چون همیشه این جمله ی مزخرف " آدم هایی که دوست واقعی هستند و بینشون ارتباط درست شکل گرفته الزامی ندارند که همیشه کنار هم باشند" سر لوحه ی ارتباطات من بوده و هست. خب اما مثل اینکه تو واقعیت فقط خودم اینو قبول دارم. دیگه ترسیدم، می دونستم آدمیه که نزدیکش نباشی ترسناک میشه. اونقدر شناخت داشتم ازش که بدونم کدوم کارمو تایید می کنه یا نمی کنه. تو هر تصمیم باهاش مکالمه ی ذهنی داشتم. گاهی هم که مکالمات بی نتیجه بود تو ذهنم فراموشش می کردم. دلم تنگ میشد؟؟؟ نه! اینقدر برام تو هر لحظه حضور داشت که براش دل تنگ نبودم. کمک می خواستم. یه جاهایی می دونستم که می تونه کمک کنه، می تونه همه چیزو ساده کنه، همه چیز می تونه ساده بشه مثل وقت هایی که کنارش بودم. نرفتم سراغش! چرا؟ ترسیدم؟ نه. از دستش عصبانی بودم. خودش نمی دونست. یک خشم مزخرف طولانی. حتی نوروز رو تبریک نگفتم. حتی لحظه های خاص که به یادش ب
هفته ی پیش اکثراً صبح ها با برادره صبحانه خوردم به همین خاطر تمام مدت همدیگرو از اتفاق های جدید و برنامه ها آپ دیت می کردیم و منم اون وسط ها بهش گیر می دادم و یه کم خواهر بزرگتر بازی در می آوردم. اون از حرکاتی که تو باشگاه انجام میداد می گفت (بچه ام جدی داره میره باشگاه اخیراً) که "نشر خم اینطوریه و جلو پا ماشین یعنی این و جلو بازو سیم کش برای فلان چیز خوبه" و منم غر میزدم که برای چی تو باشگاه ها میگن پروتئین بخورید و ول کن این حرف ها رو، یا اینکه این حرکت یوگا هم همین کارو می کنه و...حرف های اون که تموم میشد یا وسط حرف هاش منم از کارها می گفتم و فکر ها و اندیشه های جدیدم مثل اینکه چقدر خوبه که یه کم که هوا سرد شد شوفاژ حمام رو زود روشن کردیم و من عاشق حماممون شدم این روزا و خب برادره هم بسیار تایید کرد و جفتمون خوشحال شدیم از این قضیه. شما چی حمامتونو تو زمستون دوست ندارید؟؟؟ من عملاً می تونم تو حمام زندگی کنم، صبح ها که به خاطر حمام گرم از خواب بیدار میشم و اصلاً نمی ذارم مادر حتی در روزها ی گرم دست به شوفاژ بزنه، یعنی صبح ها بدون حمام شوفاژ دار نمیشه بیدار شد، بنظرم این رو
تصویر
تبریز: شش روز در تبریز تجربه ی جالبی بود، تا حالا تو شهری نبودم که فارسی زبان اولش نباشه، رسماً یه مملکت دیگه اس. زبان دیفالت ترکی/ آذری ست ( آخر سر من متوجه نشدم فرق اینها در چیه!) مردم رسماً باهات ترکی حرف می زنن و اصلاً شک هم ندارند که ممکنه متوجه نشی، تو آژانس/ داروخانه (بله بله من در تبریز هم داروخانه می رم)/ موزه/ مغازه.....خب خدا رو شکر ظاهری هم متفاوت به نظر نمی اومدم در نتیجه تا مثل عقب افتاده ها نگاهشون نمی کردم هم چنان با زبون خودشون با من حرف می زدن :) این سفر از تجربه ی هواپیماش خوب و عجیب بود. اول اینکه تا حالا فوکر سوار نشده بودم دوم اینکه تا حالا کنار انسان به این جالبی نشسته بودم، یه خانم تبریزی که در تهران زندگی می کرد کنار من نشسته بود و اصلاً نذاشت 50 دقیقه ی پرواز برای من به سکوت بگذره :) من الان دقیقاً بیشتر ماجراهای خانوادگی شونو، وضعیت مالی و س.ک.س لایف پسرشو می دونم، البته آخر سر نفهمیدم می خواست منو با پسرش آشنا کنه چون به نظرش من دختری " مناسب با معیارهای ازدواج از نگاه اون" بودم یا اینکه فقط دوست داشت حرف بزنه. جاتون خالی بود. هتل: من همیشه وقتی می