همیشه معتقد بودم/ هستم که بهتر از خودم منو می شناسه. ترس آوره؟؟؟ نه همیشه. شاید اوایلش، بعد خیلی راحت بودم تا زمانی که نزدیکش بودم...دور شدیم، دور افتادیم، دور شدم. مجبورم کرد که دور بشم، ترسیدم؟ نه. چون همیشه این جمله ی مزخرف " آدم هایی که دوست واقعی هستند و بینشون ارتباط درست شکل گرفته الزامی ندارند که همیشه کنار هم باشند" سر لوحه ی ارتباطات من بوده و هست. خب اما مثل اینکه تو واقعیت فقط خودم اینو قبول دارم. دیگه ترسیدم، می دونستم آدمیه که نزدیکش نباشی ترسناک میشه. اونقدر شناخت داشتم ازش که بدونم کدوم کارمو تایید می کنه یا نمی کنه. تو هر تصمیم باهاش مکالمه ی ذهنی داشتم. گاهی هم که مکالمات بی نتیجه بود تو ذهنم فراموشش می کردم. دلم تنگ میشد؟؟؟ نه! اینقدر برام تو هر لحظه حضور داشت که براش دل تنگ نبودم.
کمک می خواستم. یه جاهایی می دونستم که می تونه کمک کنه، می تونه همه چیزو ساده کنه، همه چیز می تونه ساده بشه مثل وقت هایی که کنارش بودم. نرفتم سراغش! چرا؟ ترسیدم؟ نه. از دستش عصبانی بودم. خودش نمی دونست. یک خشم مزخرف طولانی. حتی نوروز رو تبریک نگفتم. حتی لحظه های خاص که به یادش بودم و دلتنگش بهش زنگ نزدم. دور شدم. از دستم خشمگین شد. این بار من بی خبر که چرا؟؟؟ حداقل اون صادق بود و می گفت که خشمگینه. این بار همه متعجب از خشم اون! این بار من بره ی معصوم. این بار او فریاد زنان/ نگران برای من!!!! این بار من با زبان دراز که به جز دوری گناهی ندارم. این بار من با ماسک حق به جانب اما درون لرزان. هنوز رو به رو نشدیم، هنوز درست حرف نزدیم اما می دونم این بار هم من بازنده م. من در مقابل صداقتش حرفی ندارم.

نظرات

‏ناشناس گفت…
khabam miat... balad nissam commenty bezaram :D
‏شوشو گفت…
قربوت برم ازیز که انقدر تو گلی :)
Fiddler گفت…
مرسی شو شو جان D:

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction