پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۰۹

من و آژانس

قبل از یه طرفه شدن ولیعصر: راننده: کجا تشریف می برید؟ من: گاندی خیابان...لطفن صحبت های من و راننده ها معمولن در مورد غبار و آلودگی هوا و جنبش سبز و موضوعات روز بود مخصوصن اگه من و از قبل می شناختن. با بعضی ها هم اصلن حرف نمی زنم. خدافظی می کردیم و اونا روز خوبی برای من آرزو می کردن منم می رفتم سر کار.همه چیز خوب و خوش بود. بعد از یه طرفه شدن ولیعصر روزهای اول: راننده: کجا تشریف می برید؟ من: گاندی خیابان...لطفن راننده: وااای... اینا اصلن فکر نمی کنن معلوم نیست کی این طرح یه طرفه شدن ولی عصر و داده...از کجا بریم که خلوت باشه؟ الان که خوبه خانم بذار اول مهر بشه مدرسه ها باز بشه....نیم ساعت دیگه نمیشه رفت سمت ونک و ..... و من هم تا جایی که امکان داشته باشه بهشون پیشنهاد مسیر می دادم که دیروز این مسیر و رفتیم خوب بود یا از فلان جا هم میشه رفت....یکی از راننده ها هم غر نزد اصلن من و رسوند و در کمال تعجب و در مقابل قیافه ی بهت زده ی من 500 تومن بیشتر گرفت چون رفت از جنوب به شمال گاندی اومد که تو ترافیک نمونه!!! دیروز آژانس از گاندی تا خونه 500 تومن از من بیشتر گرفت چون 10/15 دقیقه من معطلش کر
- وبلاگ ها سوت و کوره دوباره! فک کنم نویسندگان مثل من در حال گذراندن تعطیلات تابستانی هستن و کرکره هارو کشیدن -دو هفته ی گذشته که رییس مستقیم رفته و کاردینال اومده در حال مرگ هستم از بدو بدوی شدید، با کاردینال و همکارا می ریم "سفرهای استانی" ، جلسه پشت جلسه و همه ی کارهای منم می مونه هر روز برای روز بعد و روز بعد دوباره... - خوشحالم از اومدن ماه رمضان، امیدوارم بتونم روزه بگیرم، فرصت خوبیه برای... - هر کسی لحظاتی داره تو زندگیش که بزرگ میشه، متنبه میشه، به یه شناختی می رسه، چه می دونم یه درسی می گیره به خاطر اتفاقی که براش تو اون لحظه می افته/ تا حالا نشده بود این قدر حالم از خودم به هم بخوره: تو یه لحظه که جلوی آدمی قرار گرفتم که حرفهاش/ دیدش به زندگی خیلی شبیه من بود/ حالم از خودم به هم خورد/ حس کردم چقدر ایده هام چیپ هستن/ از بعد از اون روز افتادم دنبال اینکه منظم شروع کنم به خوندن و مطالعه کردن شاید بتونم دوباره خودم و دوس داشته باشم...گاهی اوقات آینه هم چیز خوبی است - یه ده روزی هست رنگ و نقاشی داریم، خیلی جالبه اوضاع زندگیمون، اول از اتاق خواب ها شروع شد و ما 4 تایی همه
خب یادم نمیاد چی می خواستم بگم...دوباره افتادم تو دوره ی گیجی، سر درگمی...البته هر کی بلاگه منو بخونه می بینه فرکانس این دورهه برام زیاده گاهی...اما این سری دیگه واقعن سرعت زندگی وحشتناکه...یعنی کلن زندگی اینطوریه برای من که آرومه خوبه زیباست. بعد سریعه تنده و به من فرصت نفس کشیدن نمی ده...واقعن نمی دونم چرا ولی یه دو سالی هست که سرعت من و زندگی نمی خونه...قبلن من همیشه جلوتر بودم البته همیشه می دویدم ( اینا تکراریه هزار بار تو این دو سال گفتم تو این وبلاگ). حالا وسط این شلوغی این قاطی پاطی بودن چی می چسبه؟؟؟ یه بعد از ظهر گرم تابستون و یه گپ دوستانه ی از درو دیواره روشنفکری با یه دوست همینطوری!!! واقعن جاتون خالی، شنبه به دعوت یکی از دوستا یه دو ساعتی فارغ از زندگی، فارغ از دلهره ها یه گوشه ی شلوغ این شهر نشستیم از علایقمون گفتیم از نظراتمون دفاع کردیم روشنفکر بازی درآوردیم و به خودمون و دنیا خندیدم، از شار و آشپز چپ دست حرف زدیم تا قضیه محاکمه ی کارمند سفارت و علاقه ی مشترکمون (که همون روز کشفش کردیم) درباره ی فیلم "فیدلر آن د روف" و مرور دیلوگ های فیلم ( اون قشنگ دیالوگ ها
جمعه ی گذشته درباره ی الی و دوباره رفتم، واقعن می ارزه! درسته که خروس جنگی بیشتر از الی فروش داشته؟ اگه آره که همتون باید برید الی و پنج بار پنج بار ببینید ...یه چیز دیگه که تو فیلم کشف کردم این بود که توی این فیلم همه مشکل سوییچ دارن...هیچ کس نمی دونه سوییچش کجاست! اصلن من از بچگی عاشقه اصغر فرهادی بودم از همون زمان که تو کنال پنج برنامه ی نیم ساعته ی " تا فردا" و اجرا می کرد...از اون برنامه های متفاوت و زیبا بود، واقعن ایده های فرهادی عالین. تازشم همون شب با خانواده "پستچی" و دیدیم...احساس کمبود فیلم می کردم خب خب تر اینکه در کل هفته ی گذشته فشار من از 10 بالاتر نیومد...خیلی مزخرف بود حالم....رفتم دکتر ...دوشنبه می رم آزمایش خون...دکی گفت ویروس بوده و ویتامین بدنت کم شده...خلاصه گرما زدگی هم قاطی شده بود با مریضی...شله قلم کاری بود برای خودش...امیدوارم هفته ی جدید بهتر بشم. امروز آخرین روز کاری ریسس مستقیم بود...کلی گریه داشتم و دارم اما کاردینال اومد پایین هی حرف زد نشد موقع خداحافظی خوب با رییس مستقیم وداع کنم....واقعن ناراحتم و براش آرزوی موفقیت می کنم...فیدلر