پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۰۸

آخه چقدر استرس دو نقطه دی

یعنی چی میشه؟فصل دیگه کلینزمن میاد بایرن؟هیتسفیلد چند سال پیش و خیلی دوست داشتم.اینکه رفت و برگشت و می خواد مربیه سوییس بشه رو دوست ندارم.خوب قبلن می گفت این کارارو نمی کنم و لی حالا نظرش عوض شده کاملن.البته میشه آدم ها نظرشون عوض شه مشکلی نیست ولی سوال اینه که آیا کلینزمن انتخاب خوبیه؟من خیلی قبولش دارم ولی به قول سپ مایر مربی گری باشگاه با تیم ملی فرق داره.دوست ندارم ذهنیت خوبم نسبت بهش عوض بشه.این بکن بائرعزیزم و رومنیگه همیشه با فکرهای عجیبشون آدمو سورپرایز می کنن.امیدوارم بایرن جام ها رو بگیره این فصل.برم یه ذره یاهو اسپرت بخونم ببینم چه خبره

امان از بی خبری

آقا ما یه دو هفته حضور مثبت در جامعه نداشتیم همه چیز به هم ریخته.مهم ترین چیزی که ناراحتم کرد فوت حاج قربان نوازنده ی دوتار بود.منم که عاشق دوتار... کلی ناراحت شدم.راستی اول بهمن شد چهار سال که دارم کار می کنم.چقدر زیاد.این سوال پیش میاد که من چقدر از شغلم راضیم که اصلن نمی تونم جواب درستی بدم می دونم بهش وابستم خیلی ازش چیز یاد گرفتم خیلی هم اذیت شدم خیلی هم به بزرگ شدنم کمک کرده ولی باز برای آیندم مطمئن نیستم که می خوام چه غلطی بکنم.اصلن فرق وابستگی با دوست داشتن چیه؟یه هفتس این سوال مغز منو خورده.چقدر به کسی یا چیزی وابسته ایم یا دوسش داریم؟اصلن مهمه جواب این سوال؟اصلن تفکیکشون بکنیم و گند بزنیم به زندگیمون یا همین طور سربسته بمونه؟ یه چیزیو تو خودم کشف کردم این چند وقته....این که وقتی مطمئن نیستی و همه ی فکراتو نکردی حرف نزن دختر جون.آقا جان وقتی رو مود نیستی اون دهنتو بسته نگه دار.این دفعه اخراج نشدی ولی گند زدی تو ذهنیت رییست درباره ی خودت.حالا جهنم کار اون دوستت چی که از دستت ناراحت شد؟یعنی واقعن نمیشه بعضی لحظه هارو از تو زندگی پاک کرد؟چرا نمیشه رفت تو ذهنه آدمها و منظوره حرفی
عمل خوبی بود خدا رو شکر.حداقل تا اینجاش که خوب بوده.سه روز اول در حال احتضار بودم از درد و چشمامم نمی تونستم باز بذارم.کم کم بهتر شدم.مامان و حسین که خیلی کمکم کردن بقیه اعضای فامیل هم تو و اون برف و سرما یه عالمه شرمنده کردن.سر زدنهای پی در پی یکی ازخاله ها و یه تلفن و اس ام اس از دو تا دوستی که انتظار نداشتم خیلی تاثیر مثبتی تو حالم داشت.دیگه خبر به دنیا اومدن نوک مداد که جای خود دارد.در پیشرفت احوالم بگم خدمتون که مامان خانم بالاخره دیروز اجازه ی رانندگی داد و زندگی به کاممون شیرین شد.دو هفته دربست و این حرف ها دهن آدم و بدجور سرویس می کنه.دلم برای اینجا تنگه.بازم سر می زنم
یکشنبه ساعت ده
من خیلی فضام.دیگه خودمم عاشق خودم شدم دو نقطه دی.چهارشنبه می بایست به دکترم بزنگم با هم تاریخ عمل رو قطعی کنیم.اون روز مامان زنگ زد و یادم انداخت آخه قبلن سابقه داشتم ولی از بس اون روز روزه سگیی بود یادم رفت.حالا امروز دکتر عزیزم خودش زنگ زده می گه بالاخره عمل می کنی یا نه.فکر کن!روز جمعه اونم اون دکتر.کلی شرمنده کردی دکی جان.ببین چقدر برنامه هاتو بهم زدم که تا شنبه طاقت نیاوردی و مجبور شدی بزنگی.هر چند منم چون می دونستم تلمو داری خیالم راحت بود مشکلی پیش بیاد می زنگی با این حال بازم ممنون خوب بی حرفه پیش گوش شیطون کر چشم حسود کور فکر کنم یکشنبه برم.حالا دوباره باید فردا شب به دکی بزنگم ساعتو قطعی کنیم.پروردگارا جونم بالا اومد دیگه.پیلیز برنامه بهم نخوره.منم ...م با این برنامه ریزی کردنم برای عمل پ.ن. نمی دونم چرا در این پست های اخیر اینقدر من مودب شدم.ساری

خوب

خوب من نمردم ولی مشکل حل نشد.اصلن ناراحتم که چرا اتفاق افتاد.خوب سر کار اذیتم کردند.و بیشتر این اذیتم می کنه که اونا فکر می کنن من اذیتشون کردم.خلاصه الان وضعیت قرمز نیست ولی تقریبن زرده یا شایدم شیری ولی سفید نیست.منم فعلن دست نگه داشتم و بیشتر دوست دارم برای عملم متمرکز باشم سخت ترین کار اینه که همش خونه بمونم بعد از عمل. اونم در شرایطی که کامپیوتر تلویزیون و کتاب تعطیله.من نمی فهمم اینا چه انتظاراتیه که از آدم دارن.تازه می گن پنج روز تو خونه بمونم.من اگه پنج روز تو سر رسیدم چیزی ننویسم میمیرم.فکر کردم حرفهاموضبط کنم.ولی می دونم که اگه از عمل جونه سالم بدر ببرم.این بی کاریش منو می کشه.پیلیز پیشنهاد بدید این پنج روز که مرخصی دارم چی کنم که به چشمام فشار نیاد.مرسی
میشه من امروز بمیرم.نمی دونم چرا اینجوری شد امروز.همه چیز به هم خورد.حتی تو خونه هم برای مامان اینا روز خوبی نبود.خیلی حالم بده.خیلی عصبانیم.خیلی احساس بدبختی میکنم.میشه امروز حذف بشه.میشه من امروز بمیرم؟

سال 2008 رو یادم رفت

دیگه واقعن من گندشو در آوردم دیشب ساعت یازده رفتم که بخوابم.یکی از دوستام گفت حالا تا دوازده بیدار باش که سال نو شروع میشه.منو میگی فکم افتاد واقعن یادم نبود.دیگه تاریخ برام مهم نیست.شاید برای خیلی ها هم مهم نباشه اما برای من یه تغییر بزرگه.باید زودتر تکلیفمو معلوم کنم ببینم چه جوری بودن و دوست دارم یکشنبه محک جشن جوانان محک بود.جاتون خالی خوش گذشت.البته من یه کم خسته بودم ( ترافیک +کار) ولی خوب شد رفتم.مسئولان محک و دیدم آمار خیلی ها رو گرفتم ( دو نقطه دی) و با بچه هایی که مسئول ارتباط با کودک هستند آشنا شدم.تازشم یه عالمه برنامه داشتن.تازه ترشم یکی از بچه ها رفیق فابه محسن نامجو بود و به خاطر اون نامجو برامون برنامه اجرا کرد. نمی دونم گفتم یا نه دفعه ی آخر تو محک من غرفه ی آش داشتم که اگه خانم های بخش مددکاری کمک نمی کردن من نابود بودم.نمی دونم چرا هر دفعه غرفه های ***ی به من می افته ولی همیشه خوش می گذره.همیشه هم چند تاآشنا یا شاگردهای محل کارمو می بینم.این دفعه که با پیشبند بودم خیلی دیدنی شده بودم.امیدوارم زودتر وارد بخش کودکان بشم.دعا کنید شاید یکشنبه برم برای عمل چشم.برای این