پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۷

Love is in the Air

اگه بهم بگن بهترین روز توی رابطه و زندگی جدیدت چی بوده، همین جوری مجسمه طور می مونم و نمی تونم جواب بدم. نمی تونم بگم روز عروسی، روز نامزدی و یا روز عقد. بر عکس روز های بد رو قشنگ می تونم جدا کنم و بگم این مشکلات بود، سر این چیزا دعوامون شد اما یه روز خوب که هایلایت همه ی اتفاق ها باشه رو نداشتم/ ندارم. شاید م.ح جواب واضحی داشته باشه برای این سوال اما برای من یک روز نیست، مجموعی از حس های خوبه که برآیند روزهای متوالی این رابطه بوده...می تونم بگم سفرمون خوب بود، می تونم بگم فلان شب نشینی خوش گذشت و....اما نمی تونم بگم اونا بهترین بودن....می تونم بگم وقتی کنارم بوده تو همه ی شرایط، وقتی با کارهاش بزرگی خودشو نشون داده، وقتی دوباره عشق و برای من معنا کرده...همه ی اینا با هم یه طعمی داده به زندگی من که دلم نمیاد رو یه دونه ش دست بذارم....برای من بهترین روزها، روزهایی که اون طعم رو بهم یادآوری می کنه...
هنوز کتاب و سی دی و یادداشت هایم خانه ی مادر است، آخر هفته در حد 5 تا کیسه ی نیمه پر، کاغذ و دفتر برگرداندم خانه و دیشب تا دو ی نیمه شب مشغول مرتب کردن. اکثر نوشته هایم یادم بود اما بودن جزییاتی که کامل فراموش کرده بودم و بهت زده شدم از حرف آدم ها از خودم که حرفها را با لحنشان و نگاهشان ثبت کردم و اینکه آخر هر نوشته راه حلم را هم نوشته بودم....بعضی اوقات قرار بوده صبر کنم، بعضی اوقات حذف بعضی دیگر هم برومو یاد بگیرم که نوشته های تکراری کمتر داشته باشم. از موضوعات و نوشته ها که بگذریم برایم عجیب بود که چرا در مدت زمان چند سال اینقدر خط من تغییر کرده، اگر این تغییر ظاهری نشان از تغییر درونی باشد که ماجرا جالب تر هم می شود.....به هر حال عادت خوبی ست این نوشتن، نوشتن هایی که کسی قرار نیست بخواند و فقط و فقط تو برای خودت می نویسی، رنگ و بویش جا افتاده تر است
بعضی اوقات روزها آنطور که باید پیش نمی رود، همه چیز خوب است، حتی باران هم می بارد و هوای تهران تازه می شود اما چیزی درون تو خوب کار نمی کند....می رسم به همان نگرانی که همیشه داشته ام، که وقتی یک کار را برای سی سال قرار باشد انجام بدهی و اسمت بشود "حرفه ای آن کار" همیشه نمی توانی روز پر کار، خلاق یا راضی کننده ای داشته باشی....چرا این نگرانی هنوز برایم پر رنگ است؟ احتمالاً به این خاطر که دهه ی بیست زندگی با شغل پاره وقت گذشته است و کار پروژه ای با موضوعات مشابه اما متفاوت، هنوز بعد از سه سال و نیم کار ثابت در یک محل، این مدل کار کردن برایم عادت نشده است. کار پروژه ای قاتل روزمرگی ست اما به نظرم کار ثابت آن را پرورش می دهد. انگار که احساسات و انرژی در کار پروژه ای عمیق تر است. نمی دانم چرا فکر می کنم کار تمام وقت مثل بستن روزنامه ست و کار پاره وقت مثل کار کردن روی یک فصل نامه یا ماهنامه.... البته دقیق تر که نگاه می کنم مجبور به اعتراف می شوم که تجربه، اشراف به موضوع، انجام کارهای بزرگ در یک سیستم منسجم ثابت محتملتر است و بی انصافی ست که بگویم فقط پروژه ها موفق هستند، گاهی یک