پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۲
من سرما نمی خورم. من سرما نمی خورم. من سرما نمی خورم. من مریض نمی شم. من مریض نمی شم. من مریض نمی شم. من حالم خوبه. من حالم خوبه. من حالم خوبه.....
دلم می خواد برم به همه بگم "مگر گنجشک ها روزی خود را پس انداز می کنند؟" بعد می دونم که هزار سال که گفته شده همه می دونند لابد دیگه، پس میام تو وبلاگ خودم برای خودم می گمش، حتی تو فیس بوک هم نه! یادت باشه فیدلر که گنجشک ها روزی پس انداز نمی کنند :) درست میشه همه چیز...
گاهی حرف زدنم نمیاد :) گاهی به آدم های رو به روم فقط گوش می دم و تایید می کنم اما مکالمه ادامه نمی دم...این پست سارای گفتار پریشی رو دیدم خوشم اومد گفتم تو این روزهای سخت خوندنش خوبه، بیایید همه بریم شنا کنیم هی :): حقایقی دربارۀ افسردگی • افسردگی به خلاف عنوان فارسی‎اش که پژمردگی، خمودگی و غم را تداعی می‏ کند، موجودی وحشی، تهاجمی و فعال است. افسردگی به هیچ وجه ملایم نیست. درست مثل حمله‎های صرع به ناگاه در ساعاتی از شبانه ‏روز خفتت می‎کند، فشارت می ‏دهد و مستأصل و دردمند رهایت می ‏کند. چند ساعت طول می‏کشد تا کمی التیام پیدا کنی. گاهی تابش مستقیم خورشید و خوب بودن هوا این گمان را پدید می ‏آورد که برای همیشه از شر این دیو بی‏رحم رهایی یافته‏ ای. اما به ناگاه در حالی که خیلی ساده در خیابان قدم می‌زنی، یکی از پشت گردن و گلویت را می ‏فشارت، بدنت را مچاله می ‏کند و بی اعتنا به نگاه دردمندت به اطراف، تلاش برای ویرانی تو را ادامه می ‏دهد. خودش است. خوب می‌شناسی ‏اش. بی‌صدا قربانیان را خفه می‎کند. ولی خوشبختانه داروهای ضد افسردگی بر بیشتر افراد اثربخش است. گرچه تشخیص درست نوع دارو و داشتن پزشک
فکرم مشغول بود، گردگیری کردم الکی جارو برفی کشیدم، فکر کردم میشه وبلاگ هم آپدیت کرد، اما خب مثل اینکه برای نوشتن ذهن آماده تری احتیاج دارم، دوست داشتم برم پدیکور و فرار کنم ازانجام کارها، اما بهتره مثل بچه های خوب بشینم و دقیقه نود برای کلاسم آماده شم، ای میل بخونم و یه خاکی تو سرم بریزم برای اون پرزنتیشن جلوی مدیر عامل. من به همه ی کارهام می رسم.
نمی دونم گفتم یا نه! اما می دونم که رد خور نداره، یعنی هر چی می گذره فکر می کنم دفعه ی بعد اتفاق نمی افته اما دیگه دو سال و خورده ای زمان زیادیه و فکر می کنم که بشه به عنوان یه قانون دیدش. از حدود سه سال پیش که سر کار بهم ناهار می دادن تقریباً هر روز هر چی ظهر می خوردم وقتی می اومدم خونه فرشته همونو برای شب بهم می داد، اوایل میخندیدیم به داستان و فکر می کردیم یه اتفاقه اما بعد از یه مدت دیگه اینقدر تکرارا شد که خنده دار هم نبود :) یعنی هر غدایی که فکر کنی من ظهر می خوردم حتماً همون شب هم تو منوی فرشته بود، از باقالی پلو گرفته تا ماکارونی :). تا این که من استعفا دادم و بعد از اون هر از گاهی به خاطر جلسات و کلاسا ناهار اونجا بودم و خوب بدون استثنا همین داستان تکرار شد، دیگه امشب که فرشته جوجه کباب گذاشت جلوم (و هزار برابر بهتر از جوجخ کباب ظهر بود) گفتم من این اتفاق مهمو باید یه جا تو تاریخ ثبت کنم شاید چراغ راه آیندگان شد بعده ها!
یک: می گه نگرانتم، بعد وقتی اینو میگه که همینطوری تو بکگراند میرسه به اون قسمت از آهنگ که لارس معتفده "it 's sad...there 's an emotion in it". بعد من می مونم که چی بگم. دو: بین از ته کوتاه کردن موهام و من یه خط باریک وجود داره :) و همینطور بین من و مهاجرت، این داستان گرون شدن دلارو عکس العمل مردم و واردکننده ها حسابی اذیتم کرد درسته اوضاع اقتصادی خرابه اما رفنار بعضی ها دیگه اقتضاحه انگار که شهر بوی تعفن گرفته باشه، تازه هنوز هم وضعیت نا بسامان ادارت دولتی و از زیر کار در رفتن کارمندها هم اذیتم می کنه، اصلاً من می رم فرانکفورت، چظوره؟؟؟؟ سه: گاهی از بقیه عقب می افتم، تو حرف زدن منظورمه، یهو حس می کنم نمیشه حرف زد، نمیشه تعریف کرد، یه چیزی تو ذهنمه بعد نمیشه گفتش، حالا یا من خیلی لوسم و بد عادت شدم و باید همه ی حواس ها به من باشه تا بگم یا اینکه بقیه یادشون رفته که گوش بدن، دنبال سکوت بگردن و همینطوری با هر حرفی هر سکوتی رو نشکونن! به اطرافیانشون نگاه کنن و عجله ای نداشته باشن، حس می کنم یکی دو هفته ست همه ی مردم شهر در حال دوییدن برای حرف زدند هستند :)