پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۲
اومدم بگم که با "گ" می ریم پیاده روی و کلی خوش می گذره و باشگاه و گذاشتیم رو سرمون و از بس بلند حرف زدیم و خندیدیم همه از همه چیز خبر دارن اومدم بگم که باز گربه ی بانمک دیدم تو باشگاه، اومدم بگم که جمشیدیه چه آروم بود و نشاط آور اما خوب نمیشه، دو ساعت این صفحه جلوی من بازه و یه خط بیشتر ننوشتم. charango گوش می دم و منو برده تو یه فضای رویایی عجیب غریب، تو اون فضا نمیشه از روزمره ها گفت، اونجا باید بگی به چی فکر می کنی، چی رو حس می کنی، چی دلت می خواد اما مشکل من اینه که اصلاً دوست ندارم فکر کنم، فکر کنم همه چیز جدی میشه، واقعی میشه، ای کاش همه چیز مثل فضای این قطعه رویایی بود
خیلی ها نوروز تهرانو دوست دارن من جمله خودم. خیابونهای خلوت، هوای دوست داشتنی، شهر بی سرو صدا، تمیز و...حتی وقتی روزهای کاری شروع میشه همچنان شهر دوست داشتنیه اما خوب امروز صبح که برادره رو رسوندم سر کار (بله من یه همچین خواهری هستم) از راننده ها ترسیدم، وحشتناک خلاف می کردن، متاسفانه علایمی مثل خیابان یک طرفه، ورود ممنوع، حق تقدم و حداکثر سرعت مجاز معنی نداشتند. آقا جان نکنید، جون مادرتون خلاف نکنید، اعصاب آدمو بهم نریزید اول سالی، بذارید از رانندگی لذت ببریم در این روزهای دوست داشتنی، لطفاً. پ.ن. یه سنت تو خونه گذاشتیم که هیچ خواهشی به مرحله ی انجام نمی رسه مگه اینکه یه لطفاً تهش داشته باشه، از یه لیوان آب بده لطفاً گرفته تا 100 تومن دستی بده لطفاً ، خلاصه شرطی شدیم :)
این دومین سالیه که اینقدر شب سال نو رو دارم عجیب می گذرونم، کلاً امسال هر بار اومدم خونه تکونی کنم یه چیزی شد که تمرکز منو گرفت، یعنی در حد چی!!!! جامعه نمی ذاشت من خونه تکونی کنم :)،اینطوری شد که یه سری از سنت هام عفب افتاد و یه سری رو بی خیال شدم و انجام ندادم، بعضی هاش ناراحت کننده ست مثلاً نتونستم روز آخر سال برم پیش بچه های محک، کلاً بخش محک خونم افتاده پایین سال جدید باید درستش کنم، یا اینکه ناهار آخر سال رو با همکار هام نرفتم، یا اینکه خریدهای واجب آخر سال رو انجام ندادم، با مادر هایپر استار نرفتیم از بس که همه گفتن شلوغه و قسمتی از خونه تکونی مو مجبور شدم بذارم برای عید. کنار اتفاق های عجیب امشب تنها نکته ی مثبتش دیدن دو تا دوست خوب بود، یادم رفته بود آدم های راحت چفدر خوبن، ممنون ازشون و ممنون از عیدی هاشون، قسمت عجیب امشبو خودم رقم زدم، خودم تقصیر دارم، اما همش دارم فکر می کنم، چرا من؟؟؟ من که هیچ وقت نخواستم کسی رو عوض کنم، حتی در نقش مدیر و معلم هیچ وفت نخواستم همکارهام/ شاگردهام عوض بشن پس این چه اصراریه که آدم های اطرافم شدید دوست دارن منو عوض کنن؟؟؟ واقعاً نمی فهمم... از
مدرن اسپرت و فروشگاه بزرگ اکسیر عزیز می دونم که آدم های خوبی هستید در غیر اینصورت ازتون خرید نمی کردم، اما با این سیستم اس ام اس تون مشکل دارم. خیلی $@#$@#$^%%^^*&^ هستش، خواهشمندم برای این سیستم و مسئول %$#%$)%)# ش، در سال آینده یه فکر اساسی بکنید با تشکر
سینه خیز روزهای آخر سال رو میگذرونم ،هیچ وقت تا این اندازه منتظر تعطیلات نوروزی نبودم
یه ماه بود که درگیر بودم سرما بخورم یا نه، مبارزه بکنم باهاش یا نه، گفتم خب کار واجب دارم مبارزه کنم سرما نخورم، بعد لغو شد، محترمانه گفت نه، گفتم خوب قضیه تموم شد، مهم نیست مریض بشم یا نه. گذشت. دوباره گفت دوست دارم باشی پایه هستی یا نه؟ گفتم باشه اما این سری ضعیف تر از اون بودم که بتونم جلوی مریضی رو بگیرم. سرما خوردم 5 روز قبل از روز موعود درست وقتی که حواسم به خودم نبود، یاد حرف های مربی یوگا بودم وقتی بحث 50 درصد تلاش و 50 درصد پذیرش و مطرح کرد. یاد جدیت خودش وفتی یه کاری رو می خواد انجام بده. یه پنج روز غریبی رو گذروندم، برای یه کار ساده تا الان یه همچین انرژی نذاشته بودم، برای هزار تا کار جدی تر و پیچیده تر با یک سوم این انرژی رفته بودم و کلی نتیجه دیده بودم اما این دفعه فرق داشت، نه این که با خودم رقابت کنم اما دوست داشتم واقعاً تلاش کنم، که کار خوب بشه، که مریضیم تموم شه. رفتم دکتر، قطره گرفتم، یوگا می کردم با تنفس های "کاپلابهاتی" ، قرص می خوردم، پیازززززز می ذاشتم شبا بالا سرم، صبحا شلقم می خوردم، آخرش هم خوب نشدم کامل اما به نظرم بهتر از وضیعت مرضیم بودم، نتیجه ی
یعنی گیر کردم، چه زمونه ای شده ها، بالاخره من باید چی کار کنم؟؟؟ یکی میگه ماهان خوبه یکی میگه بده، یکی بره فلان جا که اسمشو نشنیدم تا حالا، بابا می خوام یه دوره ی یه ساله ی ام بی ای خوب بخونم خب، چی کار باید بکنم؟؟؟؟
دیگه خنده دار نیست، موضوع دیگه داره شرم آور میشه، مربی یوگاهم بهم گفت این قسمت توجه مغزت ضعیفه، باید تداوم و توجه بیاری تو کارت تا درست بشه...یا یه چیزی تو این مایه ها، دوباره باید ازش بپرسم...خلاصه این سری موجب شدم کسی که برام مهمه به خاطر حواس پرتی من اذیت بشه ذهنش درگیر شه و چون به من اطمینان داشته فکر کنه مشکل از جای دیگه ست نه من !!!! تو تمام این مدت حتی به من شک هم نکرده!!! خلاصه دیگه خنده دار نیست باید یه تنبیهی چیزی برای خودم در نظر بگیرم شاید بتونم احساس بهتری پیدا کنم و یا حتی دیگه کمتر پیش بیاد. دایی بعد از مدت ها اومده ایران، زندگی مادر ها داره به لوس کردن و سرویس دادن به برادرشون می گذره، دوست دارم که اینجاست اما وقتی ازم می پرسه دایی جان چه خبرا نمی تونم جواب بهش بدم، خفه می شم...اصلاً این چه سوال مزخرفیه؟؟؟؟ از این سوال های کلی متنفرم، حرف هام یادم میره، خب بعد از 18 سال می پرسه چه خبرا آدم گیج میشه خب، درسته باهاش تو این مدت خوب ارتباط داشتم اما رو در رو نبوده، یه کم طول می کشه فکر کنم تا یخم آب شه، امیدوارم تا اون موقع نرفته باشه فقط اون داستان طلسم غذای محل کارو خونه