یه ماه بود که درگیر بودم سرما بخورم یا نه، مبارزه بکنم باهاش یا نه، گفتم خب کار واجب دارم مبارزه کنم سرما نخورم، بعد لغو شد، محترمانه گفت نه، گفتم خوب قضیه تموم شد، مهم نیست مریض بشم یا نه.
گذشت. دوباره گفت دوست دارم باشی پایه هستی یا نه؟ گفتم باشه اما این سری ضعیف تر از اون بودم که بتونم جلوی مریضی رو بگیرم. سرما خوردم 5 روز قبل از روز موعود درست وقتی که حواسم به خودم نبود، یاد حرف های مربی یوگا بودم وقتی بحث 50 درصد تلاش و 50 درصد پذیرش و مطرح کرد. یاد جدیت خودش وفتی یه کاری رو می خواد انجام بده.
یه پنج روز غریبی رو گذروندم، برای یه کار ساده تا الان یه همچین انرژی نذاشته بودم، برای هزار تا کار جدی تر و پیچیده تر با یک سوم این انرژی رفته بودم و کلی نتیجه دیده بودم اما این دفعه فرق داشت، نه این که با خودم رقابت کنم اما دوست داشتم واقعاً تلاش کنم، که کار خوب بشه، که مریضیم تموم شه.
رفتم دکتر، قطره گرفتم، یوگا می کردم با تنفس های "کاپلابهاتی" ، قرص می خوردم، پیازززززز می ذاشتم شبا بالا سرم، صبحا شلقم می خوردم، آخرش هم خوب نشدم کامل اما به نظرم بهتر از وضیعت مرضیم بودم، نتیجه ی کار هم گفت خوبه که من هنوز باورم نمیشه، یه جور غریبی دوست داشت که عوامل رضایتش بر من آشکار نیست :) انی وی! تجربه ی عحیبی بود، گفتم که بد نیست
جهانیان در جریان باشن.
پ.ن. آدم هایی که منو می شناسن می دونن من را با پیاز و شلقمو امثالهم کاری نیست، واقعاً تلاش کردم در این مدت :)

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده