پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۴
دقیقاً یک ماه درگیر برگزاری سمینار بودم، اولین بار بود که این قدر روی یه کاری متمرکز بودم و کارهای دیگه "جانبی" شدن، سخت بود، جر خوردم اما صدای جرخوردنم که با صدای بزرگ شدنم قاطی می شد از شدت سختی ش کم می شد. این وسط دوست شاعر و موسیقی دانم صبحا شعرهای جدیدش رو می فرستاد و روزهای خشک من رو متفاوت رقم می زد.  یادم نیست تو کدوم فیلم دیدم که یکی می گفت روس ها فقط ادبیاتشون خوبه و گرنه خودشون آدم های مزخرفی اند، حالا این شده حکایت من و این دوست هنرمند. صبح های قبل از سمیناری که ازش ای-میل داشتم چای به دست خط به خط شعرهای عجیب و بعضاً برایم- بی- سر-و- تهش را می بلعیدم و در حال وهوای عجیبِ کلماتش برای چند لحظه گم می شدم و بعد با بچه ها جلسه ی صبحگاهی می ذاشتم، اما به شخصه ارتباط مناسب واقعیِ رو در رو نمی تونم ازش بگیرم و رابطمون جذابیتی نداره اما امان از نوشته هاش! کلماتش برایم مثل فیلم های  برنامه ی "هنر هفتم" که تو بچگی می دیدم هستند، فضای گنگ آلود/اسرار آمیز ی ایجاد می کنند که برایم خوشاینده به انضام اینکه بهم حس ملکه بودن هم میده (قبلاً هم تو یه پست دیگه راجع بهش