دقیقاً یک ماه درگیر برگزاری سمینار بودم، اولین بار بود که این قدر روی یه کاری متمرکز بودم و کارهای دیگه "جانبی" شدن، سخت بود، جر خوردم اما صدای جرخوردنم که با صدای بزرگ شدنم قاطی می شد از شدت سختی ش کم می شد. این وسط دوست شاعر و موسیقی دانم صبحا شعرهای جدیدش رو می فرستاد و روزهای خشک من رو متفاوت رقم می زد. 
یادم نیست تو کدوم فیلم دیدم که یکی می گفت روس ها فقط ادبیاتشون خوبه و گرنه خودشون آدم های مزخرفی اند، حالا این شده حکایت من و این دوست هنرمند. صبح های قبل از سمیناری که ازش ای-میل داشتم چای به دست خط به خط شعرهای عجیب و بعضاً برایم- بی- سر-و- تهش را می بلعیدم و در حال وهوای عجیبِ کلماتش برای چند لحظه گم می شدم و بعد با بچه ها جلسه ی صبحگاهی می ذاشتم، اما به شخصه ارتباط مناسب واقعیِ رو در رو نمی تونم ازش بگیرم و رابطمون جذابیتی نداره اما امان از نوشته هاش! کلماتش برایم مثل فیلم های  برنامه ی "هنر هفتم" که تو بچگی می دیدم هستند، فضای گنگ آلود/اسرار آمیز ی ایجاد می کنند که برایم خوشاینده به انضام اینکه بهم حس ملکه بودن هم میده (قبلاً هم تو یه پست دیگه راجع بهش گفتم) اما آدم پشت کلمات با آدم واقعی برایم کلی متفاوته.....امان ازجادوی کلمات و قدرت فضا سازی.....

پ.ن. برای این پست پایانی در  ذهنم نیست اما یادم باشه که امشب چقدر در طلب شعر بودم و حافظی که خواندم این بود:
می خواه و گل افشان کن از دهر هر چه می جویی/ این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می گویی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction