پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۰۹
یه بازاره کوچک بود امروز تو محک، یعنی اگه دوستم تو غرفه ی کناریم نبود حتمن می زدم بیرون از بس که خسته شدم تو این بازاره کم جمعیت. البته بعدش جشن "داوطلبان" بود که خیلی خوش گذشت اما با دوستان زود برگشتیم چون خسته بودیم و من دل شوره داشتم و دارم برای فردا که باید به رییس مستقیم یه پروژه رو تکمیل شده بدم. کار خوب از آب درمیاد مگه نه؟ ------------------ این کار جدید حس استقلال کار قبلی و نداره. قبلن خودم آقای خودم بودم، پادشاهی می کردم. اما الان همش باید مذاکره کنم که شاید اون چیزی که تو فکرمه بشه که % 50 اش انجام بشه. چون حتمن وقتی حرف انجام کار میشه تازه مشکلات اجراییش شروع میشه. کاردینال یه جورایی بهم گفته بود که وقتی میایی اینجا به در بسته خواهی خورد و همیشه حرفت اجرا نمیشه، جدیش نگرفته بودم. ------------------ یگی/ یوگی/ مامان بابا/ گن گن/گنو/اگان/خواهر شوهسی و....واریاسیون های (؟)مختلف اسم من هستند که توسط افراد خانواده و دوستای نزدیکم استفاده میشن. دارم مشکل هویتی پیدا می کنم،این روزا دوست دارم آدم هایی که دوسشون دارم هی اسممو کامل صدا کنن. البته دروغ چرا این روزها که &quo
اوه بمیرم! چه جوری این پست قبلی رو خوندین؟ چی نوشتم من؟ "ساری" تو اون لحظه بهتر نشد، کلی هم مجبور به خود سانسوری شدم، در نتیجه بهتر از این نشد (البته فرداش همه چیزو رو کاغذ ریختم راحت شدم) بعد از جریان این پست قبل یه روز به خودم اجازه ی ناراحتی و بی حوصلگی و کرختی دادم بعد هم سعی کردم خودم و جمع و جور کنم. پنج شنبه صبح هم یه کم با رییس صحبت کردم و نتیجش این شد که یه جاهایی چقدر خوبه که رییس مستقیم آدم یه زن باشه و نتیجه ی بعدیش این شد که به قول کاردینال یا یه چیزو کامل تعریف کن یا اگه نصفه تعریف کردی انتظار درک از کسی نداشته باش. در راستای تطابق تاریخ فرانسه با دنیای معاصر یه نمونه ی ناب "کولبر" خزانه دار لویی چهاردهم پیدا کردم. یکی دیگه از مدیران ارشدمه. به این یکی دیگه جرات نمی کنم بگم راجع بهش چی فکر می کنم D: یه کتاب جدید خریدم خدا : " باخ، بتهوون و باقی برو بچه ها" هنوز "دن آرام" تموم نشده و من همچنان در کف داستان و ترجمه ی شاملو هستم. به اندازه ی یه قزاق واقعی فحش یاد گرفتم و درگیری این روزهام اینه که اگه من جای گریگوری بودم چی کار می کردم
یعنی من باید برم بمیرم با این تمرکز حواسم. همش یه حس بود. تو لحظه بود. اومدم بنویسمش نشد، رفت. همین دو ساعته پیش بود. تمامه وجودم درگیره اون فکرو حس بود اما رفت، شاید به قول اون دوستم نباید بعد از لحظه های خاص هر موسیقی رو گوش کرد، شاید بعد از اون لحظه ها باید تندی اومدو نوشت، منم اومدم بیام بنویسم اما یه کم وبگردی کردم و ناب بودنه حسه رفت،ته موندش اینه: یه حس غم، یه حس رهایی، یه حس خوشحالی، یه حس تو چقدر احمقی، یه حس که می تونی تا صبح برای چیزی که نمی دونی چیه گریه کنی. این چند روزه قبل همش داشتم به زندگیم فکر می کردم، از یه جنبه ی دیگه. انگار یه گوشه های ندیده ی خودم و داشتم پیدا می کردم. خیلی کشف جالبی نبود. حس خوبی نداشت که بعد از 25 سال هنوز این قدر برای خودت نا شناخته باشی. می تونست این ناشناختگی برای خودم از نگاه بقیه کاملن شناخته شده باشه اما هیچ وقت کسی بهم نگفته بود، شاید هم خواستن بگن اما من نذاشتم. پا ندادم. جالبیش این بود که هی می رفتم جلوتراما مقاومت نمی کردم سرزنش نمی کردم، نمی ترسیدم. شناخته کامل نشد ولی یه دید خاص از خودم و اطرافم بهم داد. به قول فال امروزم یه "پ
پنج شنبه و جمعه ی این هفته از ساعت 10 تا 6 بازاره محکه. بازارها رو دوست دارم. متنوع هستند و انرژی دهنده. این سری هم فکر کنم پشت میز نباشم اما جمعه می رم یه سر برای خوش گذرونی. اگه کسی اومدنی شد خبر بده. هوس کردم برای اتاق گلیمی گبه ای...از این چیزا بگیرم اما اصلن سر رشته ندارم. اطلاعات شما موجب خوشحالیه ما می شود. جایی رو سراغ دارید پیشنهاد بدید؟ کارهایی که تا قبل از سال نو باید انجام بدم و لیست کردم، تعدادشون بیشتر از روزهای باقیمونده ی سالن. من حتمن می رسم مگه نه؟ این سی دی " کاد " رو دیدید؟ کتابخونه ی الکترونیکیه. فعلن که خداست. چیزه بیشتری فهمیدم میام می گم. این روزا این شده جمله ی محبوب من: بعضی از آدم ها مثل قطار شهر بازی می مونن. باهاشون بودن خیلی خوش می گذره اما تهش به جایی نمی رسی!!!! یه چیزی تو همین مایه هاست جملهه D: پ.ن. جمعه محک میز دارم الان بهم خبر دادند D: ایشالا
خوب وقتی هم که خودم دوست دارم بیام پست بذارم دست تقدیر جلومو می گیره. "مودممون" برای بار چهارم در تاریخ سوخت. مامان زد تو پریزه برق و تموم، و یه ده روزی طول کشید تا برادر عزیز ببره درستش کنه، منم که نابود بودم کلن و نرفتم دنبالش.سر کار هم شبکه ویروسی شده رییس بزرگ میگه چون فرهنگ ندارید دیگه اینترنت بی اینترنت. شماها پیشنهادی ندارید که چه جوری میشه مخشو زد و بهش اطمینان داد که به خدا کامپیوترها ویروسی نمیشه و اینترنت و را بندازه؟ دوست خوب نعمت بسیار بزرگیست که امیدوارم خدا هر تنبیهی برای من داره توش برنامه ی گرفتن دوستای منو نداشته باشه. یکی از دوست جونای گلم هفته ی پیش بلیط جشنواره داد بهم. من و مامان هم رفتیم فیلم "امشب شبه مهتابه" فیلم متوسط بود.حوصله ی نقد فیلم ندارم.الان مهم سینماشه. اعتراف بزرگ این که از بعد از بازسازی سینما آزادی نرفته بودم که به لطف دوست گرامی اتفاق افتاد و تبدیل شد به جایی که من خیلی دوست دارم. عاشق کافی شاپ های هر طبقشم. شدید به همگان توصیه می شود. می رم سر کار میام. بعضی روزا می خوام برم همه چیز و به هم بریزم بعضی روزا هم اون قدر شارژ می