یعنی من باید برم بمیرم با این تمرکز حواسم.
همش یه حس بود. تو لحظه بود. اومدم بنویسمش نشد، رفت.
همین دو ساعته پیش بود. تمامه وجودم درگیره اون فکرو حس بود اما رفت، شاید به قول اون دوستم نباید بعد از لحظه های خاص هر موسیقی رو گوش کرد، شاید بعد از اون لحظه ها باید تندی اومدو نوشت، منم اومدم بیام بنویسم اما یه کم وبگردی کردم و ناب بودنه حسه رفت،ته موندش اینه:
یه حس غم، یه حس رهایی، یه حس خوشحالی، یه حس تو چقدر احمقی، یه حس که می تونی تا صبح برای چیزی که نمی دونی چیه گریه کنی.
این چند روزه قبل همش داشتم به زندگیم فکر می کردم، از یه جنبه ی دیگه. انگار یه گوشه های ندیده ی خودم و داشتم پیدا می کردم. خیلی کشف جالبی نبود. حس خوبی نداشت که بعد از 25 سال هنوز این قدر برای خودت نا شناخته باشی. می تونست این ناشناختگی برای خودم از نگاه بقیه کاملن شناخته شده باشه اما هیچ وقت کسی بهم نگفته بود، شاید هم خواستن بگن اما من نذاشتم. پا ندادم. جالبیش این بود که هی می رفتم جلوتراما مقاومت نمی کردم سرزنش نمی کردم، نمی ترسیدم. شناخته کامل نشد ولی یه دید خاص از خودم و اطرافم بهم داد. به قول فال امروزم یه "پرسپکتیو" جدید پیدا کردم. باید بنویسمش تا یادم نره.ته این کشف اینو بهم می گه که وایسا، زمانو نگه دار بازم کشف کن، بساز اون چیزی و که می خواهی و بهش رسیدی.
روزام داشت این طوری جلو می رفت تا امشب. تا لحظه ی زدن حرف هایی که پرسپکتیو رو واضح تر می کرد، تغییر خودم و بهم بیشتر نشون می داد. اینروزا داشت جلو می رفت تا لحظه ی زدن حرف هایی که باید زودتر زده می شد.
ناراحت نیستم، نمی دونم شایدم هستم شاید اگه زیادی گیر بدم تهش به یه حسه کینه هم برسم اما اینا اون حسه که گمش کردم نیست، اون حسه، حسه خوبه شنیدن حقایقی بود که کشفمو تایید می کرد، حقایقی که اصلن عملی نیستن اما تورو با واقعیت زندگیت روبرو می کنن. شاید از نگاهه خیلی ها تلخ یا ساده و مزخرف باشن اما برای من تو اون لحظه هیچ چیزه منفی نداشت. یه چیزه خیلی خیلی درونی بود حتی قاطی شد با حس هایی مثل غرور، افتخار به خودم و خودش، یه حس که چقدر بچه و خریم همه، یه حس که چقدر خوشحال و نگرانم براشون، یه حس که هم کمک کنم هم دیگه به من چه، یه حس که باید بازم حرف بزنم اما همه چیزه تو ذهنمو نگفتم و شایدم مهم نباشه که بگم چون خودم به اون شناختی که می خواستم رسیدم. یه حس که چقدر هوای خنک امشب خوب بود و اگه می شد من تا خوده تجریش پیاده می رفتم. حس سرزنش خودم و بخشیدنه خودم در همون لحظه، باور کن همه ی این حسای متناقض همش با هم می اومد و من جمله کم می آوردم برای گفتن، از ذهنم عقب می افتادم، مثل الان که کم میارم برای توصیفش. عجیب بود و من شدید زمان می خوام، شدید تنهایی می خوام برای فکر کردن، برای چرخیدن الکی دوره خودم برای فرصت دادن به خودم، برای ساختن ذره ذره ی اون چیزی که می خوام. خیلی خیلی آروم. دوست دارم همه چیز و مزه مزه کنم. مثل این حسه که... پرید.
من ناراحت نیستم اما می خوام برای چیزی که نمی دونم چیه تا صبح گریه کنم و تا تجریش پیاده برم. نمیشه! و من دیوانم که فکر می کنم همین نشدنش هم قشنگه!

نظرات

MisS nc گفت…
اوه اوه چه فلسفی در مورد شناخت خودت مینویسی ! چه حرفا ! من اصلا این کلامات قلمبه رو بلد هم نبودم.
‏ناشناس گفت…
برای دفعه های بعد یه دفتر یادداشت دمه دستت باشه که سریع توی همون بنویسی..
هر چند همینی هم که از حست مونده بود قشنگ بود...
Ng.A. گفت…
اصلا هم دیوانه نیستی که فکر می کنی همین نشدنش هم قشنگه
مثبتی. خیلی مثبت و این عالیه....
این متن برای من که خیلی با تو آشنا نیستم درکش سخت بود ولی دوستش داشتم. به من هم می خورد... مرسی که نوشتیش :)
می دونم حتما سخت بوده نوشتنش، مرسی

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction