پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۳
عاشق ادبیات کلاسیکم، باهاش بزرگ شدم و هر بار فیلم یا کتابی رو می بینم که اشاره ای به ادبیات کلاسیک داره و من می تونم نشانه ها یا اشاره هاش رو ببینم کیفور می شم (اسم صنعت ادبی ش یادم نیست). مثال ها تو ذهنم نیست (بعد از 12 ساعت کار توقعی از من نداشته باشید). اما مثلاً شما فکر کن سریال "دکتر هاوس" که شرلوک هولمزه مدرنه/ معاصره. دوستی عجیب در زندگی ام هست که نمی دونم نقشش در زندگی م چیست اما هنرمند غریبیست، موسیقی و ادبیات خاص خودشو داره و در خاص ترین گروه زندگی م باهاش آشنا شدم. اخیراً دیدمش، در دیداری عجیب. برام ای-میلی فرستاد از شعرهایی که  بعد از دیدارمون نوشته. او دنبال شعر در همه جا هست طبعاً دیدار ما هم برایش شعر ساز بوده اما حسی که من بعد از دیدن ای-میلش داشتم به همان اندازه ی پاراگراف بالا کیفور شده است. اینبار احتیاجی نیست من جایی نشانه ای ببینم اینبار من مدرن شده ی ادبیات و تاریخ کلاسیکم. شدید ماری آنتوانت خونم زده بالا. هنگامی که در اوج دوارن خوبش بود و با جوان های دربار در باغ ها و دریاچه می گشت، انرژی جوانی شان فراگیر بود؛ شادی شان مسری و برای خوشی هایشان پایانی

در پناه بی.آر.تی

تو تهران که زندگی کنی قوانین عبور مرور شهر و یاد می گیری دیگه، هر چقدر هم متمدن باشی و از اروپا/ امریکا برگشته باشی به خاطر قانون بقا یه جاهایی مجبور می شی به سیستم بپیوندی. بوق نا به جا، دور زدن رو دو خط، پارک در مکان های پارک ممنوع....حالا اینا مال وقتیه که راننده باشی وقتی پیاده باشی داستان فرق می کنه، رد شدن تو خیابون از بین ماشینا، استفاده از خیابون به جای پیاده رو و داستان های مشابه. اینجانب چه به  عنوان راننده چه به عنوان عابر با سابقه ی 30 ساله زندگی در این شهر عزیز به قول اون دوست عزیزم به اندازه ی کافی گرگ شدم که بتونم تو هر نقطه ی دیگه از دنیا زندگی کنم یا در شرایط سخت تر بلد باشم گلیم خودمو از آب بکشم بیرون. اما داستان این شهر تمومی نداره همیشه جا برای یادگیری و سیورپرایز شدن هست؛ چند وقتیه به هوای محل کار جدید مسیر رفت و آمدم عوض شده، زمان دانشجویی که بچه ی انقلاب و دروازه دولت بودم، دوران کار سابق که ونک و گاندی و میرداماد گز می کردم، حالا اکثراً صبح ها از پارک وی می رم سعادت آباد.  خب جای عجیبی نیست. به عنوان راننده هزاران بار ازش رد شدم، اما موضوع از زمانی جالب شد