پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۱
حول و حوش تولدم زیاد لوت و پوت بودم یه روز اون وسطا صاحبش :) اومد پیشمون نشست (طبق سنت حسنه) و بحث تولد شد، خیلی جدی برگشت تو چشمام نگاه کرد و گفت فکر می کنی برای چی به دنیا اومدی؟؟؟ هدف از به دنیا اومدنت چی بوده؟؟؟؟ خب تا حالا کسی ازم اینو نپرسیده بود، اگه ورژن های دیگه ی سوال و می پرسید حتی یه لحظه هم مکث نمی کردم اگه پرسیده بود داستان آفرینش چیه؟؟؟ خدا وجود داره یا نه یا اینکه هدف از خلقت آدم ها چیه از حفظ :) براش می گفتم، خلاصه یه نفس عمیق کشیدم و صادقانه اون چیزی که تو ذهنم بودو بهش گفتم. اون شب گذشت حالا بعد از دو ماه دو سه روزه دارم دوباره به سوالش فکر می کنم که من چرا به دنیا اومدم؟؟؟ تو چه مسیری دارم می رم؟؟؟ جای درستی هستم یا نه؟؟؟ اومدم که چی کار کنم؟ به قول خودش "قراره چی کار کنی؟؟؟ کشف عجیب غریبی؟؟؟ اختراعی؟؟ چیزی؟؟؟ هدف از خلقتت چی بوده؟؟؟"، فکر می کنم به جای دوماه یه بار هر روز باید از خودم این سوال ها رو بپرسم.
امروز خیلی روز سختی بود، بعد از هفت سال کار کردن امروز اولین روزی بود که از هشت صبح تا هشت شب سر کلاس درس بودم، الان رسماً گردن ندارم و از دست بعضی از شاگردها هم اعصابم خورده.... فقط به خاطر کار زیاد روز سختی نبود به خاطر آدم ها روز سختی شد، دو بار در یه روز حس تنهایی داشتن کنار آدم ها راحت نیست خستگی فیزیکی هم که کنارش اضافه بشه دیگه همه چیز تکمیله. الان آرومترم یه کم وبگردی کردم یه کم سر مادر و برادر خالی کردم یه کم نصفه شبی دو تا آدم خوب دیدم، آرومترم اما می دونم امروز یه چیزی شکست.... آدم گاهی می بینه، گاهی حس می کنه اما براش جا نمی افته، دیده بودم که چرا اوضاع سخت شده، دیده بودم که آدم های تو خیابون برام غریبه شدن، دیده بودم که حرفمو کسی نمی فهمه، حتی همین دیشب با "س" تو لوت و پوت حرف جدا بودن از جمع و زده بودیم اما باورم نشده بود که خودم کجای قصه ایستادم، فکر می کردم که فقط از یه گروه جدا شدم هنوز اون یکی ها هستن، هنوز فکر می کردم که تعلق دارم، اما امروز آدم هایی که بامن می خندیدند یه قیافه ی دیگه داشتن، امروز که منافعمون یکی نبود من براشون مهم نبودم امروز شاگردهام شب
دو روزه که از مسافرت برگشتم، سفر خیلی خوبی بود. خدا رو شکر این سفر هم مثل سفرهای دیگه خوش تاثیر بود، هر چند که وحشتناک فشرده بود و از قبل از سفر هنگام سفر و از وقتی برگشتم در حال سگ دو! زدن هستم اما همه معتقدند که چشمام می درخشه صورتم شفاف شده و خودم هم می دونم که رو هوام :) برای بازگشت به زندگی عادی شروع کردم به زود مرتب کردن وسایل، کار و جدی گرفتن، انجام دادن روتین هام و قاطی شدن با آدم ها اما انگار نه انگار، ریست شدم رفت، رسیدم به نقطه ی صفر و هنوز مطمئن نیستم که برگشتم، از سطح زمین دارم بالاتر راه می رم و یادم نمیاد که قبل از سفر چقدر نگران بودم، امیدوارم این حال خلسه یا حداقل اثرش طولانی مدت باقی بمونه. استانبول شهر فوق العاده زیباییه و من تازه دوستانی که حتماً سالی یه بار اونجا می رن رو درک می کنم و امیدوارم دوباره بتونم برم، اصلاً ای کاش وسط تهران دریا بود بعد ما هی مجبور بودیم از این ور آب بریم اون ور. فکر کن که یه شهر البرز و دریای سیاه و ساحل جنوب و جنگل های غرب و با هم داشته باشه....فکر کن