امروز خیلی روز سختی بود، بعد از هفت سال کار کردن امروز اولین روزی بود که از هشت صبح تا هشت شب سر کلاس درس بودم، الان رسماً گردن ندارم و از دست بعضی از شاگردها هم اعصابم خورده....
فقط به خاطر کار زیاد روز سختی نبود به خاطر آدم ها روز سختی شد، دو بار در یه روز حس تنهایی داشتن کنار آدم ها راحت نیست خستگی فیزیکی هم که کنارش اضافه بشه دیگه همه چیز تکمیله.
الان آرومترم یه کم وبگردی کردم یه کم سر مادر و برادر خالی کردم یه کم نصفه شبی دو تا آدم خوب دیدم، آرومترم اما می دونم امروز یه چیزی شکست....
آدم گاهی می بینه، گاهی حس می کنه اما براش جا نمی افته، دیده بودم که چرا اوضاع سخت شده، دیده بودم که آدم های تو خیابون برام غریبه شدن، دیده بودم که حرفمو کسی نمی فهمه، حتی همین دیشب با "س" تو لوت و پوت حرف جدا بودن از جمع و زده بودیم اما باورم نشده بود که خودم کجای قصه ایستادم، فکر می کردم که فقط از یه گروه جدا شدم هنوز اون یکی ها هستن، هنوز فکر می کردم که تعلق دارم، اما امروز آدم هایی که بامن می خندیدند یه قیافه ی دیگه داشتن، امروز که منافعمون یکی نبود من براشون مهم نبودم امروز شاگردهام شبیه آدم های تو خیابون بودن، اونایی که تو صف می زنن جلو، بوق فحش دار برات می زنن و یا گردن الکی کج می کنن که خرت کنن، و من بلد نبودم بازی کنم، متعجب بودم....تا اینکه امشب "م" گفت باید سخت بشی باید خودت نباشی باید به "همه" نشون بدی که تو می تونی از اونا هم گند تر باشی، مدل تو منقضی شده....
یه دوستی دارم که معتقده اونو شوهرش با هم رشد نکردند جدا از هم رشد کردن و از زندگیش ناراضیه، امشب حس کردم چی میگه امشب خودمو و آدم های اطرافمو دیدم که با هم رشد نکردیم مسیرهای جدا از هم رفتیم، امشب حرف دوستمو حس کردم و فهمیدم چقدر سخت و شوک آور بوده وقتی اون لحظه دیده که با شوهرش هم مسیر نیستن.
نمی دونم...من آدم این بازی نیستم، من آدم این آدم ها نیستم که به این سرعت تغییر کنم که تو گروه زنده بمونم، این جور وقت ها یا باید به حرف "م" گوش کرد یا باید رفت سراغ اونایی که هنوز دم از راستی می زنن، که هنوز می گن کشیدن کنار که قاطی این بازی نشن که روحشون خدشه دار نشه که اونا با منم همدردن، یه سردستشونو می شناسم، شدید دوست دارم هفته ی جدید ببینمش که برام بشینه تخیل کنه، شعار بده از غیر ممکن ها بگه از اینکه من تنها نیستم....فقط دو تا مشکل دارم یک اینکه چشمم ترسیده مطمئن نیستم تا چقدر به شعارهاش وفاداره، دو اینکه چند وقته پیش هم با هم شعار بازی کردیم الان نمی دونم که این عدم آرامش و اون انداخته تو ذهنم یا من آماده شده بودم اون حرف ها ازش کشیدم بیرون...در هر سه صورت :) من امشب آدم خوشبختی نسیتم یک یه خاطر موارد مطروحه در پست امشب دو به دلیل اینکه فردا هشت صبح کلاس دارم و هنوز نخوابیدم.
پ.ن. اینجور موقع های سردرگمی فقط یه تخیل رو پا نگهم می داره، اینکه من به کولی درونم اجازه می دم برای خودش آرزو کنه و الان می دونم که این حس تنهایی وقتی خوب میشه که یا من برم تو یه ده دور افتاده که امکان تغییر توش صفره و برای خودم زندگی کنم، حل بشم با آدم هاش یا اینکه بر عکس کوچ کنم به یه شهر شلوغ غریبه، یه جا که این قدر آدم های مختلف داشته باشه که دیگه تغییر آدم هاش منو اذیت نکنه، یه جا که همه رنگ داشته باشه که تغییر به چشم نیاد، این دوران دگردیسی جامعه ی ایرانی منو پیر کرد. یه کم سکون لطفاً.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction