پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۱
یعنی یه وقت هایی آدم باید وی. پی. ان شو قطع کنه و به دنیای واقعی برگرده. این چند وقته جو گیر بودمو با این وی. پی. ان کلی برای خودم جولون دادم و توی 800 تا سایت عضو شدمو و اشتراک گرفتمو ....بعد متوجه شدم که خوب اونا ایرانو نمی شناسن یا سعی می کنن فراموش کنن و خب سردمداران ما هم بهشون کمک می کنن. خلاصه اینکه هر از گاهی آدم بدون امکانات از اینترنت استفاده کنه هم بد نیست، دستش میاد فرق واقعیت و ایده آل چیه.
من معتقدم یه بلاگایی مسمومند، یه نت هایی رو نباید خوند، یه پست هایی رو نباید سراغشون رفت، حالا نظرشما رو نمی دونم. این قدر این روزا همش هی داریم می خونیم از همه جا که فکر کنم به سرعت هم داریم عوض می شیم، روزی 800 تا کلیپ می بینیم 500 تا نت ادبی و غیر ادبی و کمدی و خنده دار و ....اطرافمون و تو گودرمونو صفحه ی اصلی فیس بوکو ....هست که اصلاً وقت نمی کنیم بهشون فکر کنیم، سریع در لحظه تصمیم می گیریم، لایک می کنیم کانت می ذاریم یا شر می کنیم، سریع داریم عوض می شیم و این ترسناکه، حداقل برای من ترسناکه به نظرم معنی جملات مفهوم دار هم دارن عوض می شم، این قدر سرعت بالاست که همه چیز به سرعت کلیشه ای میشه و مفهوم واقعی خودشو از دست میده. شاید یه راه حلش این باشه که هر روز نخوند، یا با فاصله خوند یا همه چیزو نخوند ...نمی دونم پ.ن. برای من که بلاگ های مسموم معلومند چیان، این بلاگ های هم زبان های مستقر در خارج از کشوری که بلدن خوب سفر برن، خوب سفر نامه بنویسن و از امکانات خارج خوب استفاده کنن :) خوب منم عاشق سفر؛ هی هر روز دلم می خواد اون کتابفروشی توی پراگ و دیده باشم، کنار اون دریاچه ه بشینم و یا
- این قدر که این روزها دارم فکر می کنم روزو شبم قاطی شده، چند شبه که کارهام داره تو خواب انجام میشه و من صبح ها با یه حس خوب دارم بیدار می شم، و خوب خیلی خوبه، دیروز که دیگه شاهکار بود، منتظر چند تا ای-میل بودم که تو خواب برام فرستادند و این قدر این حس واقعی بود که صبح تا بیدار شدم رفتم سراغ این- باکسم که خب تو واقعیت خبری نبود اما با این حال حس خوبی بود. :). - ماه رمضون آرومیه! با این که کم می تونم روزه بگیرم اما دوسش دارم، با این که فکرم خیلی مشغوله و کار زیاده اما می بینم که چه جوری جلو می ره و من سعی می کنم نم نم باهاش جلو برم. - شاید چند روز برم سفر! این چند وقته برای یه سفر چند روزه له له می زدم حالا یه سفر کاری جور شده، هر چند مدل کاریشو دوست ندارم و قرار نیست سفر آرومی باشه اما باز بهتر از هیچیه! - ای کاش میشد هر از گاهی آدم سرشو از تنش جدا کنه، بگیره زیر آب سرد و حسابی تمیزش کنه و همه ی فکرهاش خالی بشه بعد تازه و خنک بذاره سر جاش که بتونه درست تصمیم بگیره و مثل من سر یه چند راهی نمونه :) مثل ویندوزه کار کرده شدم به سختی بالا میام و کارهای روزانه رو انجام میدم. - پازل جدید شروع
تو وسط اون شلوغ پلوغی ها کنسرت علیزاده- ناظری هم رفتیم :) قسمت علیزاده ش عالی بود، هنوز هم وقتی تصویرش میاد تو ذهنم تپش فلب می گیرم :) از وقتی شروع کرد مغزمو ترکوند. قسمت بداهه نوازیش با "سلانه" بود، همون سلانه که هر وقت من کار خونه می کنم برام می زنه و من با نواهاش اتاق مرتب می کنم، گردگیری می کنم و.... تا حالا تو هیچ کنسرتی سلانه رو ندیده بودم و همونطور که فکر می کردم فوق العاده بود. قسمت دوم تار به دست گرفت، یعنی این آدم منو دیوانه می کنه بالاخره، کنسرت فروردین ماه که بداهه نوازی داشت همه معتقد بودند که سه تارش قویتر از تارش بود اما اون شب تار کولاک کرد، اصلاً این بچه و سازش در هم حل شدند این قدر راحت و بدون تلاش کردن ساز می زنه که آدم فقط با نگاه کردن بهش هیپنوتیزم میشه، بالاتر از درجه ی استادی چیه؟؟؟ علیزاده اونجاست! ناظری: خب همیشه دوسش داشتم، اینقدر دوست داشتنیه و صداش خاصه که نمیشه دوسش نداشت اما دروغ چرا تکنیک خوندش یا عدم رعایت تکنیک تو اجرای زنده اذیت کننده س :) بقیه ی اعضای گروه: نمیشه وقتی دو تا کمانچه داری با هم مقایسشون نکنی، فرج پوری شیرین کمانچه می زنه و معلو
.....تجربه ی عجیبی بود برای من، البته هنوز مادر کاملاً خوب نشده اما می تونه آشپزی کنه به همین خاطر من دیگه مثل روزای اول درگیر نیستم. خب اول فکر می کردم تو آشپزخونه رفتن سخت باشه، آشپزی ایرانی یعنی زمان گذاشتن و این دقیقاً چیزی بوده که من هیچ وقت دوست نداشتم برای آشپزی خرجش کنم. اصولاً من خیلی تو آشپزخونه دیده نمی شدم و زیاد هم دورتر از یخچال نمی رفتم، دروغ چرا این اواخر قبل از مریضی مادر من چون صبحها زود بیدار می شدم چایی رو من درست می کردم، فقط در همین حد! خب مسئله ی غذا با دستور غذایی از راه دور مادر به سرعت حل شد و معلوم شد که این همه که تو این کتابهای طالع بینی می نویسن که تیریها آشپزیشون خوبه خیلی هم زر مفت نیست، البته خوب در اینجا باید از صبرو حوصله ی مادر و کمکش در بالا بردن اعتماد به نفس من تقدیر و تشکر کرد :). ناگفته نماند که قضیه به این راحتی ها هم نبود، من سر کار می رفتم، جلسه پشت جلسه، برادره سرش شلوغ بود پدر هنوز وضعیتش استیبل نبود و روزی یه عالمه قرص می خورد. کلاً تو خونه ی ما که راه می رفتی حتماً از روی چند تا قرص رد می شدی، تو این موقعیتها بود که متوجه شدم بمیرم برای
خب مردم از بس که ذهنی اینجا مطلب نوشتم. نمی دونم این صفحه ی خاک خورده ی ف*ل*ر شده چی داره که من تا اینجا ننویسم نمی تونم از خیر اتفاقات و فکرهام بگذرم؟؟!! یه سه شنبه شبی پدر فشارش بالا رفت و سی سی یو بستری شد از اون به بعد تفریبا ً نفهمیدم روزها چه جوری داره می گذره، دو روز بستری بود خدا رو شکر بهتر شد و اومد خونه اون وسط هم بازار محک بود و با هر بدبختی بود دو روز به عنوان بازدید کننده سر زدم و دوستها مو دیدم، تازه از قبل هم کنسرت بلیط داشتیم و نمی شد که نرفت! جاتون خالی یه رسیتال پیانوی غریبی رو دیدیم، گارن محرابیان و کشف کردیم و از اجراش لذت بردیم، انتخاب قطعات فوق العاده بود، کارهای باخ و بتهوون و لیست و شوپنو...اجرا کرد، قطعه ها پیچیده بودند نوازنده ماهر، ما هم رو آسمونها. یعنی دو روز بعد از اومدن پدر به خونه و عیادت فامیل های مهربون و همیشه در صحنه مادر سیاتیکش گرفت! نمی دونم باید گفت سیاتیکش گرفت یا عود کرد یا تحریک شد، فعل درستش چیه؟؟؟ خلاصه شد استراحت مطلق! باید قیافه ی منو می دیدید! افتادم تو یه تجربه ی عجیب! شدم فیدلر خانه دار! یه ذره فلورنس نایتینگل بازی، یه کم فیدلر بودن