.....تجربه ی عجیبی بود برای من، البته هنوز مادر کاملاً خوب نشده اما می تونه آشپزی کنه به همین خاطر من دیگه مثل روزای اول درگیر نیستم.
خب اول فکر می کردم تو آشپزخونه رفتن سخت باشه، آشپزی ایرانی یعنی زمان گذاشتن و این دقیقاً چیزی بوده که من هیچ وقت دوست نداشتم برای آشپزی خرجش کنم. اصولاً من خیلی تو آشپزخونه دیده نمی شدم و زیاد هم دورتر از یخچال نمی رفتم، دروغ چرا این اواخر قبل از مریضی مادر من چون صبحها زود بیدار می شدم چایی رو من درست می کردم، فقط در همین حد!
خب مسئله ی غذا با دستور غذایی از راه دور مادر به سرعت حل شد و معلوم شد که این همه که تو این کتابهای طالع بینی می نویسن که تیریها آشپزیشون خوبه خیلی هم زر مفت نیست، البته خوب در اینجا باید از صبرو حوصله ی مادر و کمکش در بالا بردن اعتماد به نفس من تقدیر و تشکر کرد :).
ناگفته نماند که قضیه به این راحتی ها هم نبود، من سر کار می رفتم، جلسه پشت جلسه، برادره سرش شلوغ بود پدر هنوز وضعیتش استیبل نبود و روزی یه عالمه قرص می خورد. کلاً تو خونه ی ما که راه می رفتی حتماً از روی چند تا قرص رد می شدی، تو این موقعیتها بود که متوجه شدم بمیرم برای خانم های خانه داری که برنامه ی کاری نامنظمی دارند و باید یه خانواده رو بچرخونن! البته که من اصلاً آدم سختگیری نیستم و برای بقا از کمک های مردمی به شدت استفاده کردم، غذا از طرف خاله و دوستان و همسایگان، کمک در شستشوی ظرف های تلنبار شده و همکاری در آشپزی از این قبیل کمک ها بوده. واقعاً فکر می کردم آشپزی بزرگترین دغدغه ام باشه اما در همون ساعت های اول فهمیدم مشکل من با موجودیه به اسم یخچال! یعنی کاری سخت تر از مدیریت یخچال و مواد غذایی و آذوقه در دنیا وجود نداره! درسته که من قبلاً در آشپزخونه دیده نمی شدم اما همیشه در تمیزکاری ها آدم فعالی بودم سندشم تو همین وبلاگ موجوده، اصلاً تمیزکاری رو دوست دارم و لذت می برم حالا هر چی می خواد باشه! اهل غر زدن هم نیستم اما این یخچال و آذوقه رو نروم بود، وسط 800 تا کار ظرف شکر خالی شکر، قوطی نصفه ی چای، فریزر بدون گوشت چنان استرسی بهم می داد که 100 تا پرزنتیشن جلوی مدیر عامل باهام این کارو نمی کرد، کلاً می تونستم همون ظرف شکر رو بگیرم تو دستم کف آشپزخونه بشینم و گریه کنم اما خوب خدا رو صد هزار مرتبه شکر که پدر تو خرید کمک کرد و صد هزار مرتبه ی دیگه هم شکر که مادری با مهارت های اجتماعی بالا دارم، یعنی اگه این همسایه ها و فامیل و دوستان نبودن من حتماً با این برنامه ی کاری و مادر سیاتیک زده و پدر فشار خونی از بالای بوم افتاده بودم اما بخیر گذشت.
پ.ن.1 سخت ترین لحظه هاش برام وقتی بود که مادر می خواست کار کنه و با هم دعوامون می شد و آخر سر بر می گشت استراحت می کرد. همیشه همه کارهاشو خودش می کرد و واقعاً استراحت مطلق براش سخت بود.
پ.ن.2 یه چیزای دیگه ی این دوره هم سخت بود، به خاطر فشردگی زمان و ارجحیت انجام کارهای خونه، چند تا دعوت به ناهار و شام و دوره همی رو رد کردم، یعنی باید قیافمو می دیدی وقتی به دوستام می گفتم نمی تونم بیام، واقعاً کار سختی بود :)

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction