پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۴

Be Careful What You Wish for

اونقدر حضور ذهن ندارم که بگم دقیقاً کجا، کی و یا کدوم صفحه اما می دونم حسی که این روزا از خودمو زندگیم دارم بسیار شبیه حسیِ که از خوندن رمان ها تو ذهنم باقی مونده. اگه بخوام فقط بُعد کاری رو نگاه کنم، خیلی داستان اروپایی/ آمریکایی ست. کار کردن تا بوق سگ؟! زدن هدف هایی که تو ذهنت بوده، حس خوشایند موفقیت درونی،نگرانی از آینده کاری، اینکه نمیشه که همه چیز اینقدر خوب باقی بمونه، یه رکود اقتصادیِ جدیدی، یه سقوط وال-استیریتی، یه نابود شدن سهامی رو انتظار می کشم که تو اون داستان ها اتفاق افتاده، حالا این وسط باید ایرانیزه بشه دیگه...*شما بگو عدم توافق هسته ای.... از بعد رابطه ها،چه خانوادگی چه رومنس،چه دوستان، ماجرا روسیِ روسی ست، گاهی به یاد دکتر ژیواگو و اقامت با معشوقه اش در آن کلبه! ی دور افتاده می افتم، گاهی فضا خشن و واقعی مثل عشق های پیچیده ی دن آرام می شود، از آن ها که خانواده هست، عشق هست جنگ هست، همه چیز جلو می رود اما نه ایده آل، واقعی، پیچیده گاهی چندش آور و حتی رو اعصاب خواننده ،اما همیشه در هر شرایطی آنا کارنینای خونم بالاست؛ ریسک می کنم، خارج از "کامفورت زون" ام
امشب دلم می خواد بنویسم اما نمیدونم از کجا شروع کنم!؟ حافظه ی تاریخی و عادات قدیمی دوست دارن ترتیبی بنویسم، از کنسرت علیزاده و  شل کردن لامپ سالن رودکی تا فیلم شش قرن و شش سال و استانبول! اما این مغزمغروق در هورمون من امشب دوست داره به حس ها نگاه  کنه، آرشیوبخونه و بذاره حس ها واضح تداعی بشن، یاداوری بشن و یادش بره که دیروز چه فیلسوف طور می تونستم خودمو از بالا ببینم و awareness داشته  باشم رو همه چیز. و امروز چه دنبال حس های گم شده ام و از اون مغز سالم دیروز اثری یافت نمی شود. خیلی که فشار میارم به مغزه می بینم می تونم ازش دو تا پاراگراف در بیارم در مورد اثرات کتاب خوانی منظم وخذف element of surprise از زندگی واقعی اما حیفه....هم بحث خراب میشه، هم حیفه... باید آرشیو خوند، کتاب خوند و ولو بود...شایدم رها!