امشب دلم می خواد بنویسم اما نمیدونم از کجا شروع کنم!؟ حافظه ی تاریخی و عادات قدیمی دوست دارن ترتیبی بنویسم، از کنسرت علیزاده و شل کردن لامپ سالن رودکی تا فیلم شش قرن و شش سال و استانبول!
اما این مغزمغروق در هورمون من امشب دوست داره به حس ها نگاه کنه، آرشیوبخونه و بذاره حس ها واضح تداعی بشن، یاداوری بشن و یادش بره که دیروز چه فیلسوف طور می تونستم خودمو از بالا ببینم و awareness داشته باشم رو همه چیز. و امروز چه دنبال حس های گم شده ام و از اون مغز سالم دیروز اثری یافت نمی شود.
خیلی که فشار میارم به مغزه می بینم می تونم ازش دو تا پاراگراف در بیارم در مورد اثرات کتاب خوانی منظم وخذف element of surprise از زندگی واقعی اما حیفه....هم بحث خراب میشه، هم حیفه... باید آرشیو خوند، کتاب خوند و ولو بود...شایدم رها!
نظرات