پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۰
-یه دوستی می گفت خسته شده که اینقدر اطرافیانش در حال غر زدن هستند معتقده غر زدن مد شده، حالا برای من برعکس شده. تو این دو هفته ی گذشته خسته شدم از دست آدم هایی که همش همه چیز و به مسخره می گیرن و هی شوخی می کنن. یه کم جدی بودن گاهی بد نیست، شاید هم یه کم غر زدن، خلاصه اگه بهانه ی خوبی برای غر زدن دارید من پایه ام بگید :) سری gift book های "هلن اکسلی" و دیدید؟ من رسماً عاشقش شدم. راجع به هر موضوعی یه کتاب داره که اکثراً هم درون مایه طنز داره، از موضوعاتی مثل تولد و مادر و میانسالی گرفته تا جملات معروف آدمها در مورد بیزینس....شاید به نظر بعضی ها خوندن کتابی که چند تا جمله ی معروف در مورد مثلاً عشق داشته باشه کلیشه ی مزخرفی باشه (منم قبلاً اینطوری فکر می کردم) اما الان فکر می کنم خوندن این کتابها جالبه؛ این چند ساله همیشه میل باکسم پر بوده از یه عالمه ای میل فورواردی با موضوعات همین سری کتابها، ای میل هایی با موضوعات جمله های حکیمانه و طنز ، ای میل هایی در مورد این که چی بخوریم چی دوست داشته باشیم، ای میل هایی با 800 تا quotation در مورد زندگی و عشق و این حرف ها اما اکثرشو نمی
خب گیر دادم دیگه، به این داستان هویت وبلاگم گیر دادم :). نگار نظرت خیلی جالب بود برام، خوشحالم ازت خواستم توضیح بدی، خب در اینکه این وبلاگ تصویری از منه شکی نیست، اما همونطور که Dawn گفت شاید همه ی تصویر نباشه، به هر حال ارتباط یه طرفه است تقریباً و همه ی زوایای شخصیتی آدم دیده نمیشه اما فکر های آدم حداقل می ریزه بیرون، فکر هایی که همیشه و همه جا گفته نمیشه، یا حتی در لحظه هم به وجود نمیاد وقتی میایی خونه یهو می بینی آره اصلاً فکرت الان اینه پس میریزیش بیرون، بعضی اوقات هم فکر های همیشگی تو می گی/ باورهاتو می گی، نظرتو می گی قضاوت می کنی و.... برای من وبلاگ برای شر کردن دوست داشتن هام/ فکر هام اتفاقات زندگیم با بقیه بوده، هیچ وقت دوست نداشتم ورود به وبلاگم محدود بشه از یه طرفی هم امیدوار بودم گیر آشناهای فضول نیفتم، گیر آدم هایی که با یه خط خوندن از آدم شروع کنن به قضاوت های عجیب غریب و....اینجا برام یه جای یواشکی نیست اما همین طوری هم به همه معرفی اش نمی کنم که سلام خوب هستید؟ این شماره تلفن من اینم آدرس وبلاگم، اینجا برام یه محیط اجتماعیه مثل هر جای دیگه پس قوانین زندگی اجتماعیم توش
نوشته ی قبلی رو دوست ندارم، خیلی لوس و آبکی بود، کلاً از وقتی نگار گفته زنانگی تو نوشته هام نیست و پشت سرش دوستان عزیزم گفتن وقتی وبلاگمو می خونن فکر می کنن من مرفه بی دردم دچار یاس فلسفی شدم :) اصلاً تقصیره منه که میام نگاه مثبتم به زندگی و تجربه های خوبمو شر می کنم اینجابعد هم می ذارم که شماها انگ مرفه بی درد و بهم بزنید، از این به بعد میام از بدبختی برای یه لقمه نون درآوردن و دلتنگی ها و پیچیدگی های فکری/ ذهنی/ احساسی و اجتماعی/ سیاسی میگم فقط :) ولی جدی وقتی فکر می کنم می بینم وبلاگ غریبه ها که می رم سخته تشخیص زن یا مرد بودنشون اما نمی دونم باید چی کار کنم که نوشته ی خودم من و نشون بده به علاوه ی جنسیتم، بعضی از نوشته های اولیه ام و دوست دارم چون فکر میکردم بیشتر قبل از نوشتنشون فکر می کردم اما دیگه اون لحن و گم کردم، خلاصه این لحن حال حاضرو دوست ندارم فکر کنم بعدی ها عوض بشن..... پ.ن. خیلی هم طولانی می نویسم جدیداً، کار زشتیه می دونم پ.ن. این یاس فلسفی از اون کلمه هاست که میشینه به دل حسابی، رسوند که چقدر مستاصل شدم دیگه الان؟؟ نگار لطفاً بیا توضیح دقیق بده که چرا اینجا دخترونه
هوای چند روز گذشته ی تهران و خیلی دوشت داشتم، چند روز بارونی زیبا. یعنی نفس کشیدن تازه معنی پیدا کرده بود، بارون درشت، رگبار، بارون وحشی و.... همه مدلش بود خدا رو شکر، وقتی دیروز هوا صاف شد باورم نمیشد آسمون اون رنگی باشه. آبی فوق العاده ای بود، انسی بهش میگه آبی مایل به بلو (همون آبی هاهه نه؟) من و برادر بهش می گیم آبی لاتزیویی (رنگ پیراهن سابق تیم لاتزیو) خلاصه ی آبی غریبی بود، دیدم اینطوری نمیشه، کوه داره آدمو صدا می کنه، بعد از یه روز طولانی وقتی دوستم گفت پایه است که بریم بام تهران چسبیدم به سقف! بعد از غروب رسیدیم اما هم چنان همه چیز خوب بود، انگار چراغ های شهر و مثل لامپ لوستر گردکیری کرده باشند، درخشندگی اش چشم و می زد دیگه، منظره فوق العاده بود، جای همگی خالی! خیلی وقت بود ندیده بودمش، رسوم همیشگی و اجرا کردیم با هم! از اون بالا به آدم های توی شهر فحش دادیم که خاک بر سرتون که اون پایینید (ساری این یه رسم چند سالست! و البته دوستم بیشتر این کارو می کنه) تند تند و تیتر وار همدیگرو از اوضاع خودمون باخبر کردیم، آمار دوست هامونو ردو بدل کردیم و هی من "آخی" و" شوخی می
- با کاردینال حرف زدم مهم نیست چی گفتیم مهم نیست چقدر صحبت کردیم مهم نیست نتیجه اش چی شد مهم نیست که چقدر از حرف های منو باور کرد مهم نیست به حرف های آخری که زد چقدر باور داشت مهم نیست که ....مهم اینه که مثل همیشه عالی بود این مکالمه. مهم اینه که نگرانی هاشو دیدم حرف هامو شنید ارتباط برقرار شد. گفت مشکل چیه مثل همیشه راه حل و داد مثل همیشه تصویر بزرگترو دید مثل همیشه هزار بار مطلب و پیچوند تا اونی که می خواستم و شنیدم اما این بین هم جز به جز شنیده شدم، مثل همیشه از در و همسایه مثال آورد مثل همیشه دلیل هاش دلیل های خاص خودش بودن مثل همیشه تو حرف هاش یه عالمه درس داشت. مهم اینه که سعی کردم داغ نکنم زود، سعی کردم همه ی حرف هامو بهش بزنم. هنوز چند لایه صحبت می کنه هنوز هم ازت تعریف می کنه و در عین حال ناراحتت می کنه هنوز هم از اون آدم هایی که بلده قشنگ لحظه ی دعوا رو بگذرونه و آخرش طناب و پاره نکنه هنوز هم به سادگی حس هام و می خونه و ناراحتیمو می بینه، به قول خودش از معدود آدم هایی که ناراحت کننده ترین حرف ها رو می تونه با خوشایند ترین لحن بزنه. مثل روزهای خوب دیگه اش یه جوری زمان گذاشت که