پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۲
بو ها، طعم ها، صداها....نمیشه از کنارشون گذشت، نمی تونم فراموششون کنم اگه هم برام کمرنگ شن با کوچکترین تلنگری مثل روز اول تداعی می شن! این روزها، بو ها پررنگترند، شاید به خاطر فصله شاید چون من در هر محیط جدید اول با بو ارتباط برقرار می کنم. هر چی که هست این روزها بو ها، صداها، لحظه ها، نگاهها بسیار پررنگند
وقتی دو طرف مستعد باشن، فقط دو جمله کافیه، یعنی فقط به اندازه ی دو جمله وقت می خواهید که یه ارتباط قشنگ و به دعوا بکشونید، حالا اینکه هوا بهاری باشه یا نه! منظره زیبا باشه یا نه! و دیگر عوامل محیطی از درجه ای از اهمیت برخوردار نخواهند بود از بس که شما با !استعداد هستید و همون دو تا جمله کافیه!باور کنید! دیدم که می گم
هوای امروز تهران بسیار غریب بود؛ مگه نه؟ عادت کردم تو این هوای قاطی و خل و چل بهاری هی یه چشمم به کوه باشه و مانیتور کنم که اون بالا چه خبره!؟ سایه ی ابر کجا افتاده یا کی آفتاب شد. به قول یکی از دوستام هی به جای مترو سوار تاکسی میشم که بتونم حتی تو تاکسی هم کوه رو ببینم. حالا امشب همین کوه همین هوا باعث شد سر حرف باز بشه و یکی از سخت ترین بحث هامونو باهام شروع کنه، می دونه از چیا فرار می کنم بهش گفتم از چیا نپرس، اما زهی خیال باطل! ساده لوحانه ست اگه فکر کنم بدون حل شدن میشه ساکت موند. بهتون گفتم دارم ام بی ای می خونم؟؟؟ گفتم این ترم درس سخت "مذاکره" رو داریم؟؟ امشب یکی ازسخت ترین مذاکره های زندگی مو انجام دادم، چون از خودم گفتم از اعتقادم گفتم، از آدم های مهم زندگی م گفتم، مخالفت شنیدم، قضاوت شدم، پسم زد، بهش مودبانه پریدم، مودبانه تر به همه چیز **د اما آخرش گفت باشه! چرا حس پیروزی ندارم؟؟؟؟ چرا خوشحال نیستم؟؟؟ چرا نفس راحت نمی کشم؟؟؟ شاید چون به این "باشه" مطمئن نیستم ،شاید چون اصلاً به نیت برد نرفتم، شاید چون این قدر خسته م که بردی حس نمی کنم. الان خالی خالی م! ب
خب من این آدمی که این روزا داره این روزا رو می گذرونه رو دیگه نمی شناسم، یعنی میشناسما اما خب فکر نمی کردم که این جوری بشه، اینطوری بیخیال و بی برنامه با حقایق تو سر خورده بره جلو، بدونه اما صدای خودشو نشنوه، بشناسه اما تصمیم نگیره، بپرسه اما جواب نخواد، همینطوری داره میره جلو بدون این که بخواد تو واقعیت به مقصد برسه فقط هدفش جلو رفتن و دیدن خودش باشه. بد نفس گیر شدم برای خودم این روزا پ.ن. یکی از دوستام می خواد گیتار بیس! شو بفروشه، نبود مشتری؟؟؟؟؟
چیزی ننویسم بهتره، الان در همین لحظه دلم یه موسیقی خوب می خواد، یه چیزی که گوش نواز باشه اما همه ی ذهنتو به خودش مشغول نکنه، بعد یا تو ماشین باشی یا تو بالکن، بعد فقط سکوت... تو باشی و سکوت و *** .برادره بد در ایام نوروز بد عادتم کرد از بس که شبا با هم می رفتیم خیابون گردی و شبگردی، حالا رفته ماموریت من دلم برای اون سکوت شبا تنگ شده...ای کاش امشب *****
ههههه! چه بلاگ اسپات عوض شده، یه دو هفته مودم نداشتم چقدر از تکنولوژی به دور بودم واقعاً! نمی دونم چه جوری خودمو برسونم اما می دونم که 26 تا پست نگارو نخوندم و از پلاس و فیس بو ک و بقیه وبلاگ ها بسیار عقبم، با وایمکس در خدمتتون هستم و با ای دی اس ال خدافظی کردم، ایشالا که سال خوبی رو داشته باشیم :)
من زنده م، اما مودم ندارم، اینترتم قطع شده، الان با دایل آپم، کلاً در یک زندگی سگی خوبی به سر می برم. زندگی م شده مثل راننده ی مترویی که فقط داره میره و فکر نمی کنه، فقط داره روتینشو می ره جلو بعد یهو هی از اون ترمز بدا می کنه که همه ی مسافرا می رن تو هم، بعد فقط برای من حسش اینطوریه که با همون سرعت بدون توقف دارم می رم جلو بعد هی واقعیت مثل اون ترمزا می خوره تو صورتم، تا کی می خوام از رو واقعیت رد شم نمی دونم!!!
تا پست نگارو دیدم سریع فکر کردم من از وبلاگ نویس های محبوبشم پس باید سریع یه پست بذارم :) بهتره نگم چطور تعطیلات نوروز خود را گذرانده ام، بهتره بگم چگونه نگدرانده ام. من در این چند روز مطالعه ی منظم نداشته ام، فکر می کنم زبان انگلیسی و آموزش آن را فراموش کرده ام، نمی دانم ام بی ای چند تا نقطه دارد و احتمالاً اسامی خیلی از همکارهایم یادم نیاید برای اطلاع از جزییات بیشتر با ما در پست های بعدی همراه باشید :)