خب من این آدمی که این روزا داره این روزا رو می گذرونه رو دیگه نمی شناسم، یعنی میشناسما اما خب فکر نمی کردم که این جوری بشه، اینطوری بیخیال و بی برنامه با حقایق تو سر خورده بره جلو، بدونه اما صدای خودشو نشنوه، بشناسه اما تصمیم نگیره، بپرسه اما جواب نخواد، همینطوری داره میره جلو بدون این که بخواد تو واقعیت به مقصد برسه فقط هدفش جلو رفتن و دیدن خودش باشه. بد نفس گیر شدم برای خودم این روزا
پ.ن. یکی از دوستام می خواد گیتار بیس! شو بفروشه، نبود مشتری؟؟؟؟؟
- خب خدا بگم این انگلیسار و چی کار کنه که این روزا آدم از صدای عطسه ی خودشم می ترسه، یعنی دیگه حتی نمی تونی بدون ترس و بدون فکر عطسه کنی و فکر کنم همون موقع که بعد از 40 دقیقه تلفن حرف زدن تو کوچه ی خونه ی مادربزرگ ترسیدم، این سرماخوردگیه شروع شد، یه چند روز مبارزه اما بعدش شروع شد. رسماً شنبه ی گذشته فکر میکردم که یکشنبه صبح و نمیبینم، حدود 5روز تو خونه افتادم اما زنده موندم، به قول دوستم خوکی بود؟؟ فک نکنم!(آخه دکتر نرفتم!). مچ نبود با علائمش اما منو خوب انداخت، خب از عوارض و معایب این خونه نشینی براتون بگم که فهمیدم من یکی تحمل زندان انفرادی و ندارم، یعنی به خاطر هیچ چیزی، هیچ دلیلی، هیچ اعتقادی حاضر به تجربش نیستم. دو اینکه وقتی مریضم غیر قابل تحملم (البته میدونستم، صحه گذاری شد)، کسی نباید باهام حرف بزنه. ایمیل، تکست، کتاب ok اما مکالمه اصلاً، یعنی مشکل اینجاست که نمیدونم وقتی کسی باهام حرف میزنه اون صداش چی داره که اذیتم میکنه، موسیقی خوبه ها اما حرف!!! فکرشم نکن، جوک میخوای تعریف کنی پایما، اما لحن صدا که نرمال میشه یا سوالی میشه نمیکشم، وقتی درد دارم هم همینطورم، برای تحمل درد ...
نظرات