پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۴
تناقض شیرین است؟  گاهی....نمی دانم مشکل وقتی ست که شیرینی و تلخی را وقتی تجربه می کنی که خودت، خودت را در دردسر انداخته ای و چیزی را حس می کنی که دلیلی برای توجیه ش پیدا نمی کنی....شاید معنی میوه ی ممنوعه همین باشد، شیرینی و تلخی هم زمان! به همراه مقدار مناسبی گیجی و گنگی....وقتی درست و غلط در هر لحظه معنای خودشان را از دست می دهند و هیچ قانون و مرام نامه ای بیشتر از 2 دقیقه توجه ت را جلب نمی کنند....و وسوسه، امان از وسوسه....با میوه ی ممنوعه 2 قدم فاصله دارم اما هنوز هم مطمئن نیستم....الان برای حوا احترام بیشتری قائلم، حداقل با اطمینان رفت تا حدی که آدم را هم قانع کرد! من از این جرات ها ندارم! آخر این داستان چه می شود؟ بی صبرم
نمی تونم بنویسم، می نویسم و پاک می کنم. "ماری" دوست هنرمندم "رفت".  حامد زنگ زد، گفت تصادف کرده تو کما بوده و از کما برنگشته، به ایران آوردنش و جمعه مراسم خاکسپاریه. سه ساعتِ تمامه برای همه این مکالمه رو تکرار می کنم تا باورم بشه ماری دیگر نقاشی نخواهد کشید: http://fiddler85.blogspot.com/2013/07/blog-post_23.html
سه شنبه بود، با یک سلام و حالت چطوره فهمید که مود خوبی ندارم، به قول خودش در حد امکان ژانگولربازی در آورد. موقتی بهتر شدم.....همان شب "الف" بی هوا زنگ زد، فقط برای احوالپرسی، از مهمانی!!! کاری جز بهتر شدن نمی توانستم انجام دهم. جمعه بود، "ب" بهم گفت که نگران "گ" ست، از چهارشنبه ی قبلش مدام به یاد "گ" بودم.( از وقتی با مادر پل چوبی دیدیم (یاد سینما رفتن خودمان اقتاده بودم) تا نگاه کردن به کوه و حوس پیاده روی با "گ") زنگ زدم، با اس ام اس جواب داد که خوب نیست و الان نمی تواند صحبت کند، بعداً که دیدمش گفت تمام نزدیکانش در آن روزها بی هوا سراغش را می گرفتند، نگرانش  بودند، بی آنکه بدانند او در چه حالیست دیشب ازش بی خبر بودم، نه! از ظهر! تا شب خبری نشد! نگران بودم! خوابیدم اما مثل شب های دیگرِ بی خبری نیمه شب بیدار شدم، بی هوا ازش خبر گرفتم، باز هم خوب نبود..... پریشب با "ع" حرف زدم، از دلتنگی گفت، جرات نکردم بپرسم دقیقاً کی؟! ترسیدم تاریخ مشترک رو شود و من طاقت نداشتم...... نمی دانم چرا؟ نمی فهمم ای