پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۰۹
-نمی دونم تو کدوم کتاب خوندم که خودکشی بعد از آنفولانزا خیلی شایع ست...احتمالن برای من یه روزی صادق خواهد بود D:...امروز که فعلن با یه سرماخوردگی کوچیک هم خودم افتادم هم فشارم (8.5 رو 6) حالا ببینیم تا بعد چی میشه. -دوست دارم درباره ی الی رو دوباره ببینم کی پایست؟؟ -در ضمن خبر اشتباه تصحیح می شود: محک این هفته بازار نداره! -چرا مهران مدیری سریال نمی سازه؟؟ شدیدن به ژانر کمدی احتیاج دارم. -فردا امتحان کتبی دارم، هفته ی بعد شفاهی!!! از شدت سکته درس خوندن و گذاشتم کنار! همکارام مسخره می کردند که این مریض بازیا فایده نداره امتحانرو نمی تونی بپیچونی! البته من شدیدن به ضرب المثل هایی از این خانواده معتقدم: خانواده ی ستون به ستون، سیب و چرخ و دست روی دست!! (خودم معنی آخری و بلد نیستم ولی کلن قشنگه) -هه هه هه هفته ی قبل به استادم قول دادم غیبت نکنم، امروز مریض شدم نرفتم، من قول ندم سنگین ترم -در هنگام بیماری مثل بچه های دوساله هر چی می خورم میریزم رو لباسم و ....اینو که پست کردم باید برم یه دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم...سوپ مامان خیلی خوشمزه بود منم کمپوت آناناس بسیار دوست می دارم. - غاصب!
خب رییس امروز به بچه های دفتر گفت که داره میره! همون طور که حدس زدم جلسه ی سنگینی بود و همکارم کلی نا امید تر شد بعد از شنیدن این خبر، اون قدر استرس این جلسه رو داشتم که امروز خودمو به "شار" دعوت کردم تا یه کم ریلکس کنم، خوش گذشت تنهایی...افتادیم رو شمارش معکوس...من باید تا آخر هفته گزارش های واحدمو تحویل بدم، خیلی سخته...وقت ندارم، همون آخر هفته هم امتحان دارم، رییس داره ازم امتحان می گیره به همراه سه نفر دیگه، همون آخر هفته همه دعوتم کردن که بریم بیرون و همون آخر هفته بازار محک داریم.... رفتم یه سر پیش کاردینال که هم یه چیزی و باهاش چک کنم هم غیر مستقیم انرژی بگیرم برگردم دنبال کارو زندگی...اون دلش از من پرتر بود و من عین دو ساعت به حرفاش گوش دادم...تازه پنج شنبه هم مجددن بهش ثابت کردم که کاردیناله و اونم امروز گفت که نقش تو چیه؟؟؟ منم گفتم سه تفنگدار!!! جالب بود که گفت تو تلفیقی از سه تفنگداری و حتمن هم دارتانیان هستی اما سر نقش بعدی با هم اختلاف داریم....اون میگه آرامیس من میگم آتوس...فکر کنم این روزا گیجه حضور ذهن در مورد کاراکتر ها نداره!!! آخه به من میاد آرامیس باشم؟؟؟
اول از همه جواب زن شین و بدم تا منو ...نداده ( عاشقتم می دونی دیگه؟؟!!!) اول از همه بگم که کاملن با حرف های تو و ng در مورد رابطه موافقم، اما ng جان این روزا شدید تو این فاز افتادم که feedback های دیگران برام مهم شده (قبلن هم گفتم نه؟) البته به نظرات اهمیت نمی دم خیلی! اما نظر آدم های نزدیکم برام مهمه، برای همین ممکنه براشون توضیح بدم و یا توجیه کنم، مخصوصن وقتی یهو حس می کنم که دقیقن اون چیزی که فکر می کنن و نمی گن! و تو دقیقن حرف منو زدی وقتی گفتی رابطه از فرد تا فرد متفاوته و تجربه ها یکسان نیست اما من هنوز امیدوارم تو تجربه ها نقاط مشترکی پیدا کنم که بهم کمک کنه. خلاصه یه طیف خاصی از آدم های نزدیکم ( فامیل، دوست و همکار) هستند که من تصمیم گرفتم باهاشون صادق باشم، بی شیله پیله باشم، اگه ازشون ناراحتم بهشون مستقیم بگم یا در کل موضوع رو فراموش کنم، در مقابلشون احساس مسئولیت میکنم اگه فکر کنم مشکل دارن کمکشون کنم اگه فکر کنم اشتباه می کنن بهشون بگم اما دخالت نکنم. این روزا حس می کنم نمی دونم اونا چی فکر می کنن...feedback کم دارم ازشون، این روزا تو تصمیم گیری ها کم آوردم احتیاج به هم فک
1- مرسی از تبریکات، تا الان رسمن 4 دفعه کیک بریدم و شمع فوت کردم به همراه آدم های نزدیک و خیلی دور، همش هم بهم خوش نگذشت اما جالب بود، خانواده کلی ترکوندن که جا داره از همین تریبون از مامان قشنگم، برادر عزیزم و بابای مهربونم تشکر کنم، با کادوشون خیلی حال کردم 2- 25 سالگی برام خیلی مهم بود یه تجربه های عجیب غریبی توش داشتم الان که نگاه می کنم می بینم که بهترینم نبودم اما پشیمون هم نیستم که تجربه کردم اما الان نمی دونم 26 سالگی باید چطوری باشه!!! یهنی باید خانوم شم دیگه؟ متین؟ با وقار؟ با برنامه؟ نمیشه یلخی بود کمی آیا؟؟؟ D: 3- دلشوره میاد و می ره، تو یه دوره ی آزمایشی هستم برای بعضی از تغییرات شخصیتی، به قول انسی طلسم هایی که می خوام شکسته بشه، به همین خاطر وقتی خوب اتفاق نمی افته ناراحت می شم، شماتت می کنم و دلشوره می گیرم، درست میشه مگه نه؟؟؟ 4- در همین راستا سر کار همه چیز به موقع انجام میشه مگه نه؟؟؟ خبر بد اینه که یه کسی داره میره که من خیلی دوسش دارم و دارم اذیت می شم به خاطر رفتنش یه کم از دلشوره ها به خاطر رفتن اون و قاراشمیش بودن اوضاع هم هست، راستی مشکل مالی امیر بووودد یادتون
بیست و شش . به همین سادگی. عجیب و باورنکردنی. حقیقتی شیرین. دنیای کوچک من در 20تیر هر سال شادی و دلهره ی غریبی را در کنار هم تجربه می کند. با من تجربه می کنید؟
احساس خفگی دارم می کنم خب، نه به خاطر این هوای آلوده ( که تا روزنامه نخوندم نفهمیدم) بلکه به خاطر تنهایی تو اینترنت...تو این هشت سال اعتیادم به اینترنت تا حالا اینقدر تو این محیط تنها نبودم. یاهو مسنجر که فیلتره، وب مسنجر هم که حال نمیده...دلم برای آف لاین مسج ها تنگ شده...ای میل خنده دار دیگه نیست...همش غصه همش غم...وبلاگ هایی که دوسشون دارم که صد سال یه بار آپ می کنن..انسی که رسمن یادش رفته وبلاگ داره...ng که بدتر از من دپ زده...امیر که فک کنم دنبال 175000 دلارشه... بابا بیاین دیگه...بیاین بریزین بیرون حرف بزنیم...share کنیم، خالی بشیم...روزمره بگیم اما ده سال بعد یادمون نره روزمره هامون تلخ بود تنها بود.... سه هفتس می خوام بگم به هر کی میرسید ازش بپرسید فیلم "بنی اعتماد"( ما نیمی از جمعیت ایرانیم) و دیده یا نه؟ هی یادم میره. جز قشنگترین فعالیت های انتخاباتی بود، به نظر من بر هر زنی واجب که این فیلم و ببینه و بدون توجه به نتایج انتخابات بره دنبال هدف های این فیلم حداقل تکلیفش برای خودش مشخص باشه...توی فیلم وکیل های مختلفی راجع به امور زنان صحبت می کنن که شاید ما جز اون موا
خب دوباره امروز هم در تلاش برای بازگشت به زندگی بودم، از صبح هر کاری رو خواستم شروع کنم دیدم نمیشه یه چیزی کم بود....دیدم احتیاج دارم همه چیز و از اول شروع کنم...برای همین طبق معمول اومدم سراغ کامپیوتر و شروع کردم به تمیز کردن مانیتور..هر زمان می خوام چیزی و شروع کنم تا بتونم متمرکز بشم از سه تا چیز باید شروع کنم...یا باید کشوی کتابخونم و بریزم بیرون و مرتب کنم یا کیف دستیمو بریزم بیرون یا شروع کنم به تمیز کردن میز کامپیترو کیس و منیتور..خب امروز از کامپیوترشروع شد بعد دیدم نمیشه، کل اتاق و گردگیری کردم، درز پنجره ها، کتاب های رو میزم لوازم آرایش رو میزه توالت همه چیز و همه چیز...واقعن باید همه چیزو می صابیدم، در همین راستا بدون توجه به تموم شدن این "مواد تمیز کننده ی کامپیوتر" با اسکاچ و مایع ظرفشویی افتادم به جونه کیس و مانیتور...مامان اومد و تایید کرد که کارم خوب بوده...جا تو اتاق کمه...باید سریع برم از این کشوها بخرم که وسایلم و بذارم توش...حداقل الان حالم بهترم...البته یه عالمه کار دیگه هم دارم اما برای شروع خوب بود...امیدوارم حالا که به جای استراحت،روزه جمعم اینطوری گذش
داریم سعی می کنیم به زندگی برگردیم اما نمیشه...یه چیزی این وسط شکسته/ از بین رفته....همون آدم هایی که تو گوششون بوق می زدی و می گفتی موسوی، دیگه حوصله ی یه سوت رو هم ندارند چه برسه به بوق....همه اعصابا داغون....همه ی تن ها کوفته....همه ی نگاه ها نا امید...... جلسه های سخت...مشکلات مالی....سوء تفاهم ها حاشیه های این روزهای کاره....نمی دونم رییس مستقیم و کاردینال بعد از اون جلسه ی کذایی که تا 10 شب موندیم ( چهارشنبه ی پیش ) چه فکری راجع به من می کنن...این روزا این سوال شده بختک زندگی من...می رم تو خیابون ماشین کناری چی راجع به من فکر می کنه؟...بعد از هر جلسه راجع به من چی فکر می کنن؟...اعتماد به نفس منفی ده....خستم و آزرده و نگران اما یه چیزی هنوز مونده برام که داره رو به جلو هولم میده... در تلاش برای بازگشت به زندگی با یه دوست خوب رفتیم خرید و هنوزم میریم خرید...اما مثل اینکه سلیقه ی ما این چند وقته خیلی عوض شده...به سختی و پس از متر کردن گاندی و میرداماد و محسنی و فرشته و جردن و به قیمت گرمازدگی این روزای من تونستم یه جفت کفش و یه تاپ معمولی بخرم.... در تلاش برای بازگشت به زندگی به دوس