بیست و شش. به همین سادگی. عجیب و باورنکردنی. حقیقتی شیرین. دنیای کوچک من در 20تیر هر سال شادی و دلهره ی غریبی را در کنار هم تجربه می کند. با من تجربه می کنید؟
زندگیم شده بازی دمینو (domino). برنامه هامو منظم می کنم، کارهام مشخصه، اما برنامه، برنامه ی شلوغیه. برنامه ی روزانه ام به دیواره که هر کی هم که رد شد دید من خوابم بیاد برنامه رو نگاه کنه اگه وقتشه بیدارم کنه. کارهای روزانه ام شده مثل بازی دمینو. هر یه دمینو یکی از کارهاست: کلاس، کار، کلاس، کتاب، ورزش، غذا، خونه، فیلم، کار....همینطوری این دومینوهای سفید با خال های سیاه رو می چینم و می رم جلو، تو یه ردیف صاف هم نمی چینم، شکل می دم به چیدمان، یه جورایی از بالا مثل پیچ های جاده چالوسه، می ره جلو، زمان می گذره. در ظاهر همه چیز خوبه اما اون وسط ها خسته هم می شم به نظر من من اندازه ی دمینو ها نباید برابر باشه، همشون نباید یه قد باشند اما این "دمینو ست" رو من درست نکردم از کارخونه که اومده این شکلی بوده؛ همه یه اندازه، همه یه قد. گاهی خسته می شم، یکی از دمینوها رو میندازم، اون کارو انجام نمی دم، وقتی می افته می خوره به بغلی، اونم می افته می خوره به بعدی....می ره تا آخر ردیف، شانس بیارم دمینو اولی نزدیک ته ردیف باشه که تعداد دمینوهای افتاده کم باشه...یه کارو که انجام نمی دم برای جبران...
نظرات
--------
فکر کنم تولدت مبارک و اینا!
تولدت مبارک خیلی زیاد :) :) :)
دیشب که بهت گفتم درددل های خودمو و افکارمو! هنوز کامل کامل با خودم به ارامش نرسیدم..ولی دارم تلاشمو می کنم!
راستی از شوهرت در بلاگم نام بردم! خودتو نمی دونستم چی بنویسم!اسم و اصل و نسب!؟؟
فعلا گمنام گذاشتمت!
so I corrected for you,sorry!
bythe way,How is Lars?
I dont know his name`s spell,so correct me if its wronge!
just a thought!!!
may be,may be,you pretended not to know my husband`s name?to show me that you dont have feelings for him?huh?
which one! choose wisely!