پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۰۹
خب وقتی همون شبی که تو ناراحتی دوستت تو اون ور دنیا خوابتو می بینه و تو خواب طرفداریتو می کنه و فرداش تو اوج شلوغیهاش حالتو می پرسه، تو نمی تونی بهتر نشی، نمی تونی آرومتر نشی. وقتی پنج شنبه صبح که می ری سر کار می بینی کاردینال برات رو وایت بوردت پیغام گذاشته وطول روز کلی سر به سرت میذاره و با دوستات ساعت 4:30 ناهار می خوری تو پاتوق همیشگی و کلی می خندین و بعدش با دوستت می ری خرید نمی تونی آرومتر نشی. وقتی دوستات بهت کمک می کنن و حتی روانکاویت می کنن اونم آن لاین نمی تونی بهتر نشی. البته هنوز هیچی عوض نشده اما همه ی این اتفاق ها باعث شد یه پنج شنبه ی خوب داشته باشم. مرسی. عید همگی هم مبارک.
خب خوشحال نیستم این روزا و مخصوصن الان و تو این لحظه. نمی دونم چی بهش می گی؟ happy?content?satisfied may be? نیستم. هیچ کدومش. تقصیره خودمم هست. سر همون داستانی که می دونی اشتباهه اما می ری دنبالش. سر همون که خودت و به درو دیوار بزنی که یه جور دیگه هم بشه خوشحال بشی شایدم بشی اما حس آخر روز اومدن خونه و دیدن این که نه همون روش اصلی/ قدیمیست که واقعی خوشحالت می کنه. f**********k به این وضعیت مزخرف که هیچی سر جاش نیست و تو افتادی تو trap های همیشگی. بایدها و نبایدها. خط های موازی ازلی/ابدی. داستان همیشگی وجدان و روح سرکش. کی قراره این وضعیت مزخرف تموم شه؟ این سری واقعن مطمئن نیستم. حتی مطمئن نیستم خودم چقدر باید نقش داشته باشم. هیچی خوشحالم نمی کنه. نه موسیقی نه کتاب نه.... . صدای خندم شنیده می شه هنوز. به حرف ها می خندم. اما نه چون خوشحالم و می تونم بخندم. چون خوشحال نیستم و می خندم شاید خوشحال بشم. و از همه بدتر اون حسه تنهایی مزخرفه. در اوج شلوغی. در بین جمعیت. در مقابل دوستان. در مقابل وجدان و روح سرکش. در مقابل وجدان نما های تجسم یافته. و بدتر از اون حسه بازندگیه. وقتی تو نمی خواستی
بیایید کمی واقعیت مرور کنم که شاید برگردم به زندگی: - لاک پشت ها که یادتونه؟ یک عدد سایز اکس اسمال هم داشتیم که هر دفعه من می دیدیمش و میگفتم از کجا اومده دوستان بی اطلاع من و متهم به پارانو یا می کردن که بابا سه تا لاک پشت بیشتر نیست. تا اینکه سایز اسمالمون به دیار باقی شتافت و بر همگان مسجل شد که یه سایز اکس اسمال هم اونجا داره برای خودش می چرخه. واقعن اینارو من دوست دارم. اساسی به درد مطالعات سنگین می خورن. از اینایی که بشینی کنار حوض و ساعت ها نگاهشون کنی. اونم از نوع عمیق تا ببینی سیکل کاراشون چیه؟ از کجا شروع میشه به کجا ختم میشه؟ - اون نمایشگاه عکسه در مورد افغانستان بود؟ رفتمش. کل نمایشگاه سوت و کور بود، عکس ها که کلن داشت یک استان اونجا رو نشون می داد با کمی مخلوطی از احساسات طنز گونه ی عکاس ( توضیحات کنار هر عکس و دوس داشتم ) حس بدبختی، امید، ترس و...و یک حس " ریموت بودن" از همه ی دنیا. یه جاهایی داشت خلوت در حد کویر لوت خودمون. پرت پرت بودن بعضی جاهاش. از اونجاهایی که برای پروژه ی من جون می ده D: یه جور حس زندگی هم توش بود مخصوصن هرعکسی که توش بچه داشت. - محک رفتم
خب از اول هم می دونستم و وقتی دوباره اتفاق افتاد و داشتم به اتفاق افتادنش فکر می کردم یه لحظه واقعن دلم برای نگار تنگ شد و حس کردم باید باهاش حرف بزنم. زنگ زدم بهش و یه دو دقیقه در حد حال و احوال حرف زدیم. داشت اون بچه ی خوردنیش و می خوابوند طبق معمولی که هر بار بهش زنگ زدم و زیاد حرف نزدیم. اصل ماجرا اینه که خودت می دونی! با خودت گفتگوی درونی داری یا تو وبلاگت می گی یا به آدم های نزدیک. اما می دونی چی درسته و چی غلطه، یا تعریف واقعیش چیه. اما وقتی حس می کنی که باید انجامش بدی انجام میدی با اینکه می دونی درست نیست اما حست ازت اینو می خواد. همیشه نقطه ضعفم این بوده و نقطه ی قوت این که خود خرم و می شناسم که در مقابل حوسم مقاومت نمی کنم. نمی دونم شاید گاهی اوقات از نوشته های نگار هم این حس و گرفتم که اونم وقتی فکر می کنه یا حس می کنه که دوست داره یه کاری و انجام بده انجام می ده با این که می دونه نتیجش حتی شاید خوشحالش نکنه. البته کار من از روی خودخواهی بیشتر، مسلمن من قصدم مقایسه ی خودم و نگار نیست. به هر حال می دونستم اشتباهه. می دونستم اون اندازه که دوست دارم اتفاق بیفته در واقعیت لذت
خب اگه نگم خفه می شم: با بعضی از آدم ها نه جهنم همه ی آدم ها می خوام یه پروژه رو شروع کنم: هر چی مکالمه با هم داریم در لحظه بیاد رو کاغذ نمی خوام ضبط شه می خوام بیاد رو کاغذ. بعدش/ چند روز بعد بشینیم کلمه به کلمه روش صحبت کنیم اونم تو یه محیطی که بشه کارشناسی کرد. یعنی دو تا آدم خارج از فضای قبلی دوباره حرفاشونو بهم بزنن. اصلن متن حرف و برداریم با دو تا روان نویس رنگی بشینیم بشکافیم متن و من بگم معنی حرفتواز نگاه خودم تو خودت بگی واقعن منظورت چیه و از این داستانا، واقعن کارشناسی بدون غرض. ( از اون کارشناسیای مدل کاردینال که این روزا خودش یادش رفته شاید چون اتاقش عوض شده ) هر از گاهی که مودم قاطی میشه مشکل ارتباطی با آدم ها پیدا می کنم و همیشه هم به این نتیجه می رسم که من این پروژه هرو اینطوری باید برم تا بفهمم ماجرا چیه /مشکل از کجاست. یه همکاری دارم که اون اسمی برادر منه منم سیسترشم،همین طوری همدیگرو صدا می کنیم، یه روز یه بحث خوبی با هم داشتیم سر "درباره ی الی" اون می گفت از این بخش این فیلم خوشش میاد که داره مشکل ارتباطی آدما رو می گه. این که بزرگترین مشکل اینه که آدما (
- توی کتاب " آزردگان" داستایوفسکی قهرمان اصلی وقتی هر شب خسته/ کوفته و بعد از کمک و دنبال بدبختی دوستای بدبخت تر از خودش رفتن بر می گرده خونه همش تب داره و داغونه کلن، بعد فردا صبحش یا بهتر میشه یا همونطوری با حال بد می ره دنبال زندگیش. همیشه فکر می کردم اغراقه اما وقتی این هفته در طول روز یه تب مسخره داشتم و شبا فقط می خوابیدم و فعالیت مثبت نداشتم دیدم "عشقم" خیلی هم چرت نگفته. آخر سر نفهمیدم سرما خورده بودم یا حساسیت بود. هر چی بود خیلی لوس بود طول روز کار می کردم اما حس می کردم تب دارم عوارض سرما خوردگی هم داشتم اما اون قدر قوی نبود که بیفتم تو خونه فقط صبحا با بدبختی از خواب بیدار می شدم D: - اگه گفتین این روزا چی گوش می دم؟ یه دوستی سی دی Death Magnetic متالیکا رو بهم داده منم که بی جنبه دو هفتس که دارم خودکشی می کنم. چند تا از آهنگهاشو قبلن دانلود کرده بودم اما کل آلبومو داشتن یه چیزه دیگست. روزایی که ماشین می برم تو ماشین همش متالیکا و همش The End of The Line, The DAy That Never Comes , Unforgiven3 گوش میدم. وقتی می رم تو پارکینگ عمومی این آقاهه که کارت میده
- اون داستان پنج شنبه ی هفته ی پیش بود که رفتیم بیرون! این هفته هم دوباره تکرار شد، انسی جان نگران نباش مونا باهامون نبود. رفتیم پاتوق همیشگی طبق سنت حسنه سوپ خوردیم و .... - دیشب با پدر رفتم بی پولی چرا خوشم نیومد ازش؟ الف: چون زیادی ازش تعریف شنیده بودم انتظارم خیلی بالا بود ب: چون تعریف من و بهرام رادان از بازیه خوب با هم متفاوته ج: چون کارگردان به جای گرفتن بازیه خوب از لیلا فقط شات های معروفه صورتشو آورده بود رو پرده د: چون داستان خوب بود اما خوب پرداخته نشده بود ه: همه ی موارد و: بچه جان حوصله نداری سینما نرو از کارهای هنری مردم هم ایراد نگیر ز: راستی کارگردانش کی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - همون پنج شنبه یه دوست من و پیچوند قرار بود سه تایی بریم بیرون که نشد یه حسی بهم میگه داستان همون داستان سوء تفاهم پست امیره! خلاصه این روزا تو سوء تفاهم هستم با همه بدجور تازه تو فال یاهو هم بهم وارنینگ داده خودت دیگه ببین اوضاع چیه! - یه خبر بد! لاک پشت سایز اسمالمون مرد. کی چشم زده خودش بیاد خودشو لو بده با زبون خوش! - یک سوال: بهتره آدم با یه نفر که خیلی تو فاز هم نیستن یه دوست همینطوری الکی باشه یا
- گریز پا، بلا تصمیم، شدیدن احساساتی و اصولگرا...اینا حرف های کاردینال بود وقتی از روی دست خط من داشت در مورد شخصیتم می گفت :) در ضمن کاردینال سر اون موضوع دعوا هم خیلی زیبا و ظریف تذکر داد. - یک هفته ی کاریه کاملن مزخرف، مخصوصن دو روز آخرش. هر چی طول هفته خندیده بودیم و خوش گذشت از دوشنبه شب به بعد جبران شد خدا رو شکر. فکر کنم فردا هم ادامه داشته باشه. رو یکی خیلی کار کرده بودم که بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم و اون دیواره بی اعتمادیش بشکنه. فکر می کنم پنج شنبه ای همه چیز خراب شد. خیلی دوس دارم بگم جهنم، بزرگ میشه یادش می ره و به هر حال کار دیگه حلوا که خیرات نمی کنن اما نمی دونم چرا نمیشه. - با دوستام و دختر خالم عادت داشتیم بعد از کار دوره هم جمع شیم بریم کافی شاپ سوپ جو بخوریم و بخندیم و خوش بگذرونیم. پنج شنبه شب در اوج خستگی دوباره این سنت حسنه اجرا شد. - مادربزرگ دو روز اومده بود خونمون، شب اول من 12 شب رسیدم خونه شب دوم برادره عزیزم 4 صبح. روز بعدش مادربزرگ فرار کرد از خونه ی ما D: باید این هفته از دلش درآریم. - یه شاهکار دیگه: پدر مسافرت رفت و من نمی دونستم، انسی سر کار رفت