داریم سعی می کنیم به زندگی برگردیم اما نمیشه...یه چیزی این وسط شکسته/ از بین رفته....همون آدم هایی که تو گوششون بوق می زدی و می گفتی موسوی، دیگه حوصله ی یه سوت رو هم ندارند چه برسه به بوق....همه اعصابا داغون....همه ی تن ها کوفته....همه ی نگاه ها نا امید......

جلسه های سخت...مشکلات مالی....سوء تفاهم ها حاشیه های این روزهای کاره....نمی دونم رییس مستقیم و کاردینال بعد از اون جلسه ی کذایی که تا 10 شب موندیم ( چهارشنبه ی پیش ) چه فکری راجع به من می کنن...این روزا این سوال شده بختک زندگی من...می رم تو خیابون ماشین کناری چی راجع به من فکر می کنه؟...بعد از هر جلسه راجع به من چی فکر می کنن؟...اعتماد به نفس منفی ده....خستم و آزرده و نگران اما یه چیزی هنوز مونده برام که داره رو به جلو هولم میده...

در تلاش برای بازگشت به زندگی با یه دوست خوب رفتیم خرید و هنوزم میریم خرید...اما مثل اینکه سلیقه ی ما این چند وقته خیلی عوض شده...به سختی و پس از متر کردن گاندی و میرداماد و محسنی و فرشته و جردن و به قیمت گرمازدگی این روزای من تونستم یه جفت کفش و یه تاپ معمولی بخرم....

در تلاش برای بازگشت به زندگی به دوستام زنگ زدم با دوتاشون کافی شاپ قرار گذاشتم با یکیشون که دارم می رم خرید، دارم برنامه می ریزم تا دو هفته دیگه چند تای دیگه رو هم ببینم...سخت ترین قسمت شروع کردن مکالمه بعد از این همه مدته ...بعد از این ماجراها شروع واقعن سخته...انگار هزار سال گذشته...هیچ کدوممون آدم های قبل از انتخابات نیستیم و جالب اینه که هر کسی جدا از اون یکی در اتفاقات این روزا شریک بوده...خیلی سخته این اول صحبت و رد کردن و کنار زدن لایه ی سنگین این اتفاقات...اما می دونم اگه این روزا تحمل نکنم آغاز این رابطه هارو معلوم نیست کی دوباره بتونم شروع کنم...همه عوض شدیم بهتره تا نفهمیدیم که چقدر عوض شدیم و چقدر شکستیم همدیگرو پیدا کنیم...

در تلاش برای بازگشت به زندگی به دعوت های مهمونی و شام و ناهار پاسخ مثبت میدم تا شاید فرجی بشه و کلن یادم بره سه هفته ی گذشته چی بوده و چی شده...حالا این دعوت چه تلفن شیرین پسر شش ساله ی همسایه باشه یا تولد دخی خاله ی عزیز و شرکت در دوره همی خانوادگی در حال مرگ از خستگی...

در تلاش برای بازگشت به زندگی خودمو طول روز کلی خسته می کنم اما این خواب لامصب دیگه آرامش نمیده...یادم نمیاد آخرین باری که خوب و راحت خوابیدم کی بوده...نگرانم...نگران پدر مادرم...نگران پدر مادرا...نگران نسلی که یه جنگ و انقلاب و کودتا دیدن و خودشون و فراموش کردن و نگران جوونهاشونن که خونه هاشون رو آب باید ساخته بشه...

نظرات

پورپدر گفت…
خدایی یه کمکی هم به ما بده !!!

من هیچ ایده ای برای عادی شدن ندارم
Ng.A. گفت…
آره... من هم اگر نوک مداد نبود نمی دونم چی می شدم. یه چیزی این وسط شکسته، بدجوری هم شکسته، یه چیزی که خیلی هم مهم و اساسی بوده...
خیلی سخته این تلاش برای برگشتن به «عادی» بودن
:|
‏امیر گفت…
من البته با یه سوتی یه کم کوچیک! به زندگی عادی برگشتم!! البته میخواستم صد سال سیاه اینطوری برنگردم! الان هم جسمم داغونه هم روحم هم اعصابم هم تمرکزم هم اعتماد به نفسم!

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction