دیگه خنده دار نیست، موضوع دیگه داره شرم آور میشه، مربی یوگاهم بهم گفت این قسمت توجه مغزت ضعیفه، باید تداوم و توجه بیاری تو کارت تا درست بشه...یا یه چیزی تو این مایه ها، دوباره باید ازش بپرسم...خلاصه این سری موجب شدم کسی که برام مهمه به خاطر حواس پرتی من اذیت بشه ذهنش درگیر شه و چون به من اطمینان داشته فکر کنه مشکل از جای دیگه ست نه من !!!! تو تمام این مدت حتی به من شک هم نکرده!!! خلاصه دیگه خنده دار نیست باید یه تنبیهی چیزی برای خودم در نظر بگیرم شاید بتونم احساس بهتری پیدا کنم و یا حتی دیگه کمتر پیش بیاد.
دایی بعد از مدت ها اومده ایران، زندگی مادر ها داره به لوس کردن و سرویس دادن به برادرشون می گذره، دوست دارم که اینجاست اما وقتی ازم می پرسه دایی جان چه خبرا نمی تونم جواب بهش بدم، خفه می شم...اصلاً این چه سوال مزخرفیه؟؟؟؟ از این سوال های کلی متنفرم، حرف هام یادم میره، خب بعد از 18 سال می پرسه چه خبرا آدم گیج میشه خب، درسته باهاش تو این مدت خوب ارتباط داشتم اما رو در رو نبوده، یه کم طول می کشه فکر کنم تا یخم آب شه، امیدوارم تا اون موقع نرفته باشه فقط
اون داستان طلسم غذای محل کارو خونه رو یادتونه؟؟؟ داره بین فرشته و برادره هم اتفاق می افته :) فقط جهت ثبت در تاریخ.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده