بعضی اوقات روزها آنطور که باید پیش نمی رود، همه چیز خوب است، حتی باران هم می بارد و هوای تهران تازه می شود اما چیزی درون تو خوب کار نمی کند....می رسم به همان نگرانی که همیشه داشته ام، که وقتی یک کار را برای سی سال قرار باشد انجام بدهی و اسمت بشود "حرفه ای آن کار" همیشه نمی توانی روز پر کار، خلاق یا راضی کننده ای داشته باشی....چرا این نگرانی هنوز برایم پر رنگ است؟ احتمالاً به این خاطر که دهه ی بیست زندگی با شغل پاره وقت گذشته است و کار پروژه ای با موضوعات مشابه اما متفاوت، هنوز بعد از سه سال و نیم کار ثابت در یک محل، این مدل کار کردن برایم عادت نشده است. کار پروژه ای قاتل روزمرگی ست اما به نظرم کار ثابت آن را پرورش می دهد. انگار که احساسات و انرژی در کار پروژه ای عمیق تر است. نمی دانم چرا فکر می کنم کار تمام وقت مثل بستن روزنامه ست و کار پاره وقت مثل کار کردن روی یک فصل نامه یا ماهنامه....
البته دقیق تر که نگاه می کنم مجبور به اعتراف می شوم که تجربه، اشراف به موضوع، انجام کارهای بزرگ در یک سیستم منسجم ثابت محتملتر است و بی انصافی ست که بگویم فقط پروژه ها موفق هستند، گاهی یک کار تکراریِ درست تعریف شده و ثابت اثرات بزرگی هم دارد، اما هر چه در یادداشت ها و مقاله ها را می خوانم انگار که دارند گولمان می زنند که ای کارمند و یا مدیر عزیزِ شاغل در سازمان، همان جا بمان و کارت را انجام بده اما متمرکز باش و کارها را به پروژه های کوچکتر تقسیم کن.
از بحث منحرف شدم....داشتم می گفتم حرفه ای نیستی اگر تکرار نکنی و زمانت را برای آن کار خاص صرف نکنی. مثال جالبی نیست اما هر وقت به چنین موضوعی فکر می کنم، یاد گروه "متالیکا" می افتم، به معنی حقیقی کلمه تمام زندگی حرفه ای شان را صرف صنعت موسیقی کرده اند، روز های خلاق و غیر خلاقشان در تاریخ جلوی چشممان ثبت شده است، هر روز که از خواب بیدار می شوند همان کار را تکرار می کنند، کاری که می بایست با خلاقیت عجین شود، اما آنها آن کاری که بلدند را تکرار می کنند، روزهایی استعدادشان شکوفاست بعضی روزها هم خشک شده، کم کم یاد گرفته اند ندانسته هایشان را اما هم چین هم خودکشی نکرده اند وقتی متوسط بوده اند...اما مهم این است که آن کار را تکرار می کنند و مثل من غر نمی زنند که وای سه سال و نیم است که یک شغل را دارم....متوجه شدم......مشکلم با این تکرار روزانه ست، با این که کارم را دوست دارم، کارهای گذشته ام را هم دوست داشته ام، نتوانسته ام با قسمت تکرار آن کنار بی آیم....مشکلم با یک جا ماندن است و ریشه دواندن...مشکلم ترس است

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده